مجله فرزانشنظریه های روانشناسی

نظریه هویت اریک اریکسون

نظریه اریک اریکسون بر روان کاوی و فرهنگ عمومی، تأثیر عمیقی داشته است. صدها هزار نسخه از کتاب های اریکسون فروخته شده و تصویر او روی جلد نیوزویک و مجله نیویورک تایمز چاپ شده که به رسمیت شناختن غیرمعمول یک نظریه پرداز شخصیت است. کتاب او درباره منشأ مبارزه با عنوان «حقیقت گاندی»، به دریافت جایزه پولیتزر 1970 مفتخر شد و او بدون اینکه مدرک دانشگاه گرفته باشد، به این شهرت رسید.

اریکسون که طبق آیین فرویدی توسط دختر فروید آنا آموزش دید، رویکردی را به شخصیت به وجود آورد که دامنه نظریه فروید را گسترش داد و در عین حال، ساختار آن را حفظ کرد. گرچه اریکسون نوآوری های مهمی را ارائه داد، اما پیوندهای او با موضع فروید نیرومند بود. او گفت: «روان کاوی همیشه نقطه آغاز است» (نقل شده در کینستون، 1983، ص 29). اریکسون «با اینکه به نحو چشمگیری از نظریه روان کاوی مرسوم منحرف شده بود، خود را به صورت طرفدار وفادار فروید به دیگران معرفی می کرد.» (آندرسون و فریدمن، 1997، ص 1063)

اریکسون نظریه فروید را از سه نظر گسترش داد:

1- او مراحل رشد فروید را گسترش داد. فروید بر کودکی تأکید کرد و اعلام کرد که شخصیت تقریباً در 5 سالگی شکل می گیرد، در حالی که اریکسون معتقد بود شخصیت در طول عمر، در هشت مرحله متوالی، به رشد کردن ادامه می دهد.

2- اریکسون بر خود بیشتر از نهاد تأکید کرد. از نظر اریکسون، خود، بخش مستقل شخصیت است و وابسته به نهاد یا خدمتگزار آن نیست.

3- اریکسون تأثیر عوامل فرهنگی و تاریخی را بر شخصیت تأیید کرد. او معتقد بود که ما به طور کامل تحت کنترل عوامل زیستی فطری در کودکی قرار نداریم. گرچه این عوامل مهم هستند، اما توجیه کاملی را برای شخصیت فراهم نمی کنند.

 

زندگی اریکسون (1994 – 1902)

بحران های هویت شخصی

شگفت آور نیست نظریه پردازی که مفهوم بحران هویت را به ما معرفی کرد، خودش دستخوش چندین بحران شد. اریکسون در شهر فرانکفورت، آلمان به دنیا آمد. مادر دانمارکی او که از یک خانواده یهودی ثروتمند بود، چند سال قبل ازدواج کرده بود، ولی شوهرش چند ساعت بعد از عروسی ناپدید شد. او توسط مرد دیگری حامله شد، که هرگز نام او را فاش نکرد، و برای زایمان به آلمان فرستاده شد تا از رسوایی اجتماعی بچه نامشروع، دوری کند. او بعد از به دنیا آمدن بچه، در آلمان ماند و با دکتر تئودور هومبرگر پزش اطفال ازدواج کرد. اریک به مدت چند سال نمی دانست که دکتر هومبرگر پدر تنی او نیست و مدعی شد که بدون اطمینان از نام و هویت روان شناختی خود، بزرگ شد. او تا 37 سالگی که شهروند ایالات متحده شد و نام اریک هومبرگر اریکسون را اختیار کرد، نام خانوادگی هومبرگر را حفظ کرده بود.

بحران هویت دیگر زمانی روی داد که اریک مدرسه را آغاز کرد. او با وجود اصل و نسب دانمارکی، خود را آلمانی می دانست، ولی همکلاسی های آلمانی، وی را به خاطر اینکه مادر و ناپدری اش یهودی بودند، طرد کردند. همسالان یهودی، او را به دلیل اینکه قدبلند و بور بود و ویژگی های چهره اسکاندیناوی داشت، طرد کردند. او نمرات متوسط گرفت، ولی استعداد هنری نشان داد و بعد از فارغ التحصیلی از دبیرستان، از این توانایی برای تشکیل هویت استفاده کرد. او از جامعه سنتی کناره گرفت و به سرتاسر اروپا سفر کرد، مطالعه کرد، و افکار خود را در یک دفتر یادداشت کرد و زندگی اطراف خود را مشاهده نمود. او خود را به طور بیمارگونه ای حساس و روان رنجور، حتی نزدیک به روان پریشی، توصیف کرد. چند سال بعد، یکی از دخترانش نوشت:

«پدرم از این احساس که پدر واقعی اش او را ترک کرده و هرگز به شناختن او اهمیتی نداده، به شدت ناراحت بود. او در تمام عمر خود با گرایش افسردگی دست به گریبان بود. تجربه رها شدن و طرد کودکی، وی را گرفتار خودناباوری کرده بود. او عمیقاً از موقعیت خود احساس ناامنی و عدم اطمینان می کرد. او به حمایت، راهنمایی، و اطمینان خاطر مداوم دیگران نیاز داشت» (بلولند، 2005، ص 52، 71).

اریکسون در دو دانشکده هنر به تحصیل پرداخت و آثار خود را در یک گالری واقع در مونیخ به نمایش گذاشت، ولی هر بار آموزش رسمی را رها کرد تا پرسه زدن و جستجو برای هویت را از سر گیرد. او بعدها، هنگام بحث درباره مفهوم بحران هویت، نوشت: «بدون تردید، بهترین دوستان من اصرار خواهند کرد که من باید این رابحران بنامم و برای اینکه بتوانم با آن کنار بیایم، باید آن را در هر فرد دیگری ببینم» (اریکسون، 1975، ص 26-25).

مانند چند تن از نظریه پردازان شخصیت دیگر، می توانیم بین تجربیات زندگی اریکسون، مخصوصاً در کودکی و نوجوانی، و نظریه شخصیتی که در بزرگسالی ساخت، هماهنگی ببینیم. یک زندگینامه نویس خاطرنشان ساخت که آنچه «اریکسون دید و احساس کرد که برایش اتفاق افتادند (همان گونه که فروید رؤیاها، خاطرات، و خیالپردازی هایش را بررسی کرد) «پژوهشی» شد که جریان اندیشه ها، مقالات، و کتاب ها را امکان پذیر ساخت» (فریدمن، 1999، ص 16).

 

تحقیقات رشد کودک

در 25 سالگی به اریکسون پیشنهاد تدریس در مدرسه کوچکی در وین داده شد که برای بچه های بیماران و دوستان زیگموند فروید تأسیس شده بود. فروید بیمارانی را از سرتاسر دنیا جذب کرده بود. آنها که افراد ثروتمندی بودند، در مدتی که روان کاوی می شدند، همراه با خانواده خود در وین اقامت می کردند. اریکسون بعداً اعتراف کرد که تا اندازه ای به خاطر جستجوی خود برای پدر، جذب فروید شده بود. از آن زمان به بعد بود که شغل حرفه ای اریکسون شروع شد و احساس کرد سرانجام هویتی پیدا کرده است.

او آموزش روان کاوی دید و آنا فروید وی را روان کاوی کرد. این جلسات روان کاوی تقریباً هر روز به مدت 3 سال برگزار شدند؛ ویزیت آن ماهی 7 دلار بود. آنا فروید به روان کاوی کودکان علاقه داشت. تأثیر او، به علاوه تجربیات تدریس اریکسون، وی را از اهمیت تأثیرات اجتماعی بر شخصیت آگاه نمود و او را به تمرکز بر رشد کودک هدایت کرد. بعد از اینکه او برنامه مطالعاتی خود را به اتمام رساند، عضو مؤسسه روانکاوی وین شد.

اریکسون در سال 1929، هنگامی که در وین در یک بالماسکه شرکت کرده بود، با ژوان سرسون، نقاش و رقاص متولد کانادا که توسط یکی از شاگردان فروید روانکاوی شده بود، آشنا شد. آنها عاشق هم شدند، اما وقتی او حامله شد، اریکسون از ازدواج با وی خودداری کرد. او توضیح داد که از احساس تعهد دائمی می ترسد و معتقد بود مادر و ناپدری اش، نوه ای را که یهودی نباشد، تأیید نخواهند کرد. وساطت دوستان، او را متقاعد ساخت که اگر با ژوان ازدواج نکند، همان الگوی رفتار مردی را تکرار خواهد کرد که او را به وجود آورده و داغ نامشروع بودن را که عمیقاً احساس کرده بود، بر او زده بود.

وقتی اریکسون تصمیم گرفت با ژوان ازدواج کند، این کار را سه بار، بر طبق تشریفات یهودی، پروتستان، و عرفی انجام داد. ژوان تمایلات شغلی خود را رها کرد تا شریک عقلانی و ویراستار همیشگی اریکسون شود. او شالوده اجتماعی و عاطفی استواری را برای زندگی اریکسون تأمین نمود و به او کمک کرد تا رویکرد خود را به شخصیت به وجود آورد. خواهر ناتنی اریکسون اظهار داشت: «او بدون ژوان هیچ بود» (نقل شده در فریدمن، 1999، ص 86). اریکسون موافق بود.

اریکسون در سال 1933 تهدید فزاینده نازی ها را احساس کرد و به دانمارک و سپس به ایالات متحده مهاجرت کرد و در بوستون اقامت گزید. او حرفه خصوصی روانکاوی را با تخصص در درمان کودکان آغاز کرد. او همچنین در مرکز راهنمایی ویژه بزهکاران مبتلا به آشفتگی هیجانی کار کرد و در گروه آموزشی بیمارستان عمومی ماساچوست خدمت کرد.

اریکسون تحصیلات عالی را در هاروارد آغاز کرد و قصد داشت در روان شناسی دکترا بگیرد، اما در اولین درس رد شد و نتیجه گرفت که برنامه تحصیلات رسمی ارضاکننده نیست. در سال 1936 به مؤسسه روابط انسانی در دانشگاه بیل دعوت شد و در آنجا به تدریس در دانشکده پزشکی پرداخت و کار روان کاوی خود با کودکان را ادامه داد. اریکسون و یک انسان شناس دانشگاه بیل، در تحقیق روش های فرزندپروری سرخپوستان سیوکس داکوتای جنوبی همکاری کردند. این تحقیق، عقیده او را به تأثیر فرهنگ بر کودکی، تقویت کرد. اریکسون در مؤسسه رشد انسان دانشگاه کالیفرنیا واقع در برکلی، به گسترش دادن دیدگاه های خود ادامه داد. اریکسون بر خلاف شماری از روان کاوان، می خواست تجربه بالینی اش تا حد امکان گسترده باشد، از این رو، بیمارانی را از فرهنگ های مختلف جستجو می کرد و علاوه بر کسانی که آشفتگی هیجانی داشتند، افرادی را که بهنجار محسوب می شدند می دید.

 

سردرگمی هویت

اریکسون در جریان بررسی سرخپوستان در داکوتای جنوبی و کالیفرنیا، به نشانه های روان شناختی خاصی پی برد که نمی توانست آنها را با نظریه فروید توجیه کند. به نظر می رسید که این نشانه ها با احساس بیگانگی با رسوم فرهنگی ارتباط داشتند و از فقدان خودانگاره یا هویت روشن، ناشی می شدند. این پدیده که اریکسون ابتدا آن را سردرگمی هویت نامید به حالتی شباهت داشت که او در سربازان از جنگ برگشته ای که بعد از جنگ جهانی دوم دچار آشفتگی هیجانی شده بودند، مشاهده کرده بود. اریکسون معتقد بود که این مردان از تعارض های سرکوب شده رنج نمی بردند، بلکه سردرگمی ناشی از تجربیات آسیب زای جنگ و ریشه کن شدن موقتی از فرهنگشان، آنها را عذاب می داد. او وضعیت این کهنه سربازان را به صورت سردرگمی هویت درباره اینکه کیستند و کجا بودند، توصیف کرد.

اریکسون در سال 1950 به مرکز آستِن ریگز واقع در شهر استاکبریج، ایالت ماساچوست پیوست که برای نوجوانان آشفته تسهیلات درمانی تأمین می کرد. ده سال بعد به هاروارد برگشت تا سمینار دوره کارشناسی ارشد و درسی را درباره چرخه زندگی انسان به دانشجویان دوره کارشناسی تدریس کند. او در سال 1970 بازنشسته شد و در 84 سالگی کتابی را درباره پیری منتشر کرد. حتی بعد از یک عمر دستاورد، افتخار، و تمجید و تکریم، به اظهار دخترش، از آنچه به دست آورده بود، ناامید بود. «هنوز برای این مرد بلندآوازه، بچه نامشروع بودن مایه شرم بود» (بلولند، 2005، ص 51).

 

مراحل روانی-اجتماعی رشد شخصیت

اریکسون رشد شخصیت را به هشت «مرحله روانی-اجتماعی» تقسیم کرد. چهار مرحله اول شبیه مراحل دهانی، مقعدی، آلتی، و نهفتگی فروید هستند. تفاوت اصلی بین نظریه های آنها در این است که اریکسون بر همبسته های روانی-اجتماعی تأکید کرد، در حالی که فروید بر عوامل زیستی تأکید داشت.

اریکسون معتقد بود که فرایند رشد تحت تأثیر چیزی قرار دارد که آن را «اصل تکوینی رسش» نامید. منظور او از این اصطلاح این بود که نیروهای ارثی، ویژگی های تعیین کننده مراحل رشد هستند. بنابراین، رشد به عوامل ژنتیکی بستگی دارد. نیروهای اجتماعی و محیطی که با آنها مرواجه می شویم، بر اینکه چگونه مراحل رشد، که از پیش به صورت ژنتیکی تعیین شده اند، تحقق یابند، تأثیر می گذارند. بنابراین، رشد شخصیت تحت تأثیر عوامل زیستی و اجتماعی، یا متغیرهای شخصی و موقعیتی قرار دارد.

در نظریه اریکسون، رشد انسان یک رشته تعارض های شخصی را در بر دارد. امکانات این تعارض ها هنگام تولد به صورت آمادگی های فطری وجود دارد؛ این آمادگی ها در مراحل مختلف، هنگامی که محیط مان سازگاری های خاصی را می طلبد، برجسته می شوند. هر رویارویی با محیط مان، «بحران» نامیده می شود. این بحران، تغییر در دیدگاه را ایجاب می کند، و ما را ملزم می دارد تا انرژی غریزی خود را بر طبق نیازهای هر مرحله از چرخه زندگی، متمرکز کنیم.

هر مرحله رشد، بحران یا نقطه عطف خودش را دارد که مستلزم تغییراتی در رفتار و شخصیت ماست. ما به این بحران با یکی از این دو روش پاسخ می دهیم: روش ناسازگارانه (منفی) یا روش سازگارانه (مثبت). فقط در صورتی که هر تعارض را حل کرده باشیم شخصیت می تواند به توالی رشد عادی خود ادامه دهد و نیروی لازم را برای رو به رو شدن با بحران مرحله بعدی کسب کند. اگر تعارض در هر مرحله ای حل نشده باقی بماند، کمتر احتمال دارد که بتوانیم با مشکلات بعدی سازگار شویم. با این حال، نتیجه موفقیت آمیز اکان پذیر است، ولی دستیابی به آن دشوارتر خواهد بود.

با این حال، اریکسون معتقد بود که خود (ego) باید روش های مقابله کردن ناسازگارانه و سازگارانه را ادغام کند. برای مثال، در طفولیت، اولین مرحله رشد روانی-اجتماعی، می توانیم با پرورش دادن احساس اعتماد یا بی اعتمادی، به بحران درماندگی و وابستگی پاسخ دهیم. بدیهی است که اعتماد، شیوه مقابله کردن سازگارانه تر و مطلوب تر، نگرش روان شناختی سالمتری است. با این حال، هر یک  از ما باید درجاتی از بی اعتمادی را نیز به عنوان نوعی حفاظت، پرورش دهیم. اگر کاملاً اعتماد کنیم و ساده لوح باشیم، نسبت به تلاش های دیگران برای فریب دادن، گمراه کردن، یا به بازی گرفتن ما، آسیب پذیر خواهیم بود. به صورت ایده آل، خود در هر مرحله از رشد، عمدتاً از نگرش مثبت یا سازگارانه برخوردار خواهد بود، ولی با مقداری نگرش منفی، متعادل خواهد شد. فقط پس از آن می توان بحران را به صورت رضایت بخش حل شده دانست.

اریکسون همچنین اظهار داشت که هر یک از هشت مرحله روانی-اجتماعی، فرصتی را برای پرورش دادن «نیروهای اساسی» فراهم می آورد. این نیروها یا قبلیت ها، زمانی نمایان می شوند که بحران به صورت رضایت بخشی حل شده باشد. او معتقد بود که نیروهای اساسی وابسته به هم هستند؛ تا وقتی نیروهای مربوط به مرحله قبلی تثبیت نشده باشند، نیروی جدید نمی تواند ایجاد شود.

 

مراحل رشد روانی-اجتماعی و نیروهای اساسی اریکسون

 

مرحله سن روش های مقابله کردن سازگارانه در برابر ناسازگارانه نیروی اساسی
دهان-حسی تولد تا 1 سالگی اعتماد در برابر بی اعتمادی امید
عضلانی-مقعدی 1 تا 3 سالگی استقلال در برابر تردید، شرم اراده
حرکتی-تناسلی 3 تا 5 سالگی ابتکار عمل در برابر احساس گناه هدف
نهفتگی 6 تا 11 سالگی سخت کوشی در برابر حقارت شایستگی
نوجوانی 12 تا 18 سالگی انسجام هویت در برابر سردرگمی نقش وفاداری
جوانی 18 تا 35 سالگی صمیمیت در برابر انزوا عشق
بزرگسالی 35 تا 55 سالگی زایندگی در برابر رکود مراقبت
پختگی-پیری 55 سالگی به بعد انسجام خود در برابر ناامیدی خِرَد

 

 

اعتماد در برابر بی اعتمادی

مرحله دهانی-حسی رشد روانی-اجتماعی، برابر با مرحله دهانی رشد روانی-جنسی فروید، در سال اول زندگی روی می دهد، زمانی که کودک خیلی درمانده است. کودک برای بقاء، امنیت، و محبت، کاملاً به مادر یا مراقبت کننده اصلی خود وابسته است. در این مرحله، دهان اهمیت زیادی دارد. اریکسون نوشت کودک «از طریق دهان زندگی می کند و با آن عشق می ورزد» (1959، ص 57). با این حال، رابطه بین کودک و دنیای او صرفاً زیستی نیست، بلکه اجتماعی هم هست. تعامل کودک با مادر، تعیین می کند که برای پرداختن به محیط در آینده، آیا نگرش اعتماد در شخصیت او ادغام خواهد شد یا نگرش بی اعتمادی.

اگر مادر به طور مناسب به نیازهای جسمانی کودک پاسخ بدهد و محبت، عشق، و امنیت کافی تأمین کند، در این صورت کودک احساس اعتماد را پرورش خواهد داد، نگرشی که نظر کودکِ در حال رشد را در مورد خودش و دیگران توصیف خواهد کرد. ما به این طریق یاد می گیریم که از افراد و موقعیت ها در محیط مان، انتظار «ثبات، تداوم، و یکنواختی» داشته باشیم (اریکسون، 1950، ص 247). اریکسون گفت که این انتظار، نقطه آغاز شکل گیری هویت خود است و به یاد آورد که با مادرش چنین رابطه توأم با اعتماد برقرار کرده بود.

از سوی دیگر، اگر مادر طردکننده و بی توجه باشد، یا رفتار بی ثبات داشته باشد، کودک نگرش بی اعتمادی را پرورش می دهد و بدگمان، بیمناک، و مضطرب خواهد شد. به عقیده اریکسون، اگر مادر تمرکز انحصاری بر کودک نداشته باشد نیز بی اعتمادی می تواند روی دهد. اریکسون معتقد بود تازه مادری که شغل خارج از خانه را از سر می گیرد و فرزند خود را به خویشاوندان یا مهد کودک می سپارد، بی اعتمادی را در کودک به وجود می آورد.

گرچه الگوی اعتماد در برابر بی اعتمادی به عنوان جنبه ای از شخصیت در کودکی تعیین می شود، ولی این مشکل می تواند در مرحله بعدی رشد دوباره ظاهر شود. برای مثال، رابطه ایده آل کودک-مادر، سطح بالای اعتماد را به وجود می آورد، ولی در صورتی که مادر بمیرد یا خانه را ترک کند، این احساس اعتماد امن می تواند نابود شود. اگر این اتفاق روی دهد، ممکن است بی اعتمادی بر شخصیت حاکم شود. بی اعتمادی کودکی می تواند بعدها در زندگی، از طریق مصاحبت با معلم یا دوست بامحبت و صبور، اصلاح شود. نیروی اساسی «امید» با حل موفقیت آمیز این بحران در مرحله حسی-دهانی همراه است. اریکسون این نیرو را به صورت اعتقاد به اینکه امیال ما ارضا خواهند شد، توصیف کرد. امید عبارت است از احساس بادوام اطمینان داشتن، این احساس که با وجود بدبیاری ها، زنده خواهیم ماند.

 

استقلال در برابر تردید و شرم

در مرحله عضلانی-مقعدی در سال دوم و سوم زندگی، برابر با مرحله مقعدی فروید، کودکان به سرعت، توانایی های جسمانی و ذهنی گوناگون را پرورش می دهند و می توانند خیلی از کارها را خودشان انجام دهند. آنها یاد می گیرند ارتباط مؤثرتری برقرار کنند و راه بروند، بالا بروند، هٌل بدهند، بِکِشند، و شیئی را نگه داشته یا رها کنند. کودکان از این مهارت ها احساس غرور می کنند و معمولاً دوست دارند تا حد امکان خودشان کارهایی را انجام دهند.

اریکسون معتقد بود که از بین این توانایی ها، مهم تر از همه، نگه داشتن و رها کرده است. او این رفتارها را نمونه های نخستین واکنش نشان دادن به تعارض های بعدی در رفتارها و نگرش ها دانست. برای مثال، نگهداشتن می تواند به صورت محبت آمیز یا خصمانه نشان داده شود. رها کردن می تواند به صورت تخلیه خشم ویرانگر یا بی تفاوتی آرام ابراز شود.

نکته مهم این است که کودکان در این مرحله، برای اولین بار می توانند درجاتی از تصمیم گیری را اِعمال کرده و نیروی اراده خودگردان و مستقل خویش را تجربه کنند. گرچه آنها هنوز به والدین وابسته هستند، اما می خواهند خود را به صورت افرادی در نظر بگیرند که حق و حقوقی داشته و دوست دارند توانایی های نویافته خود را نشان دهند. سؤال مهم این است که جامعه در قالب والدین، تا چه اندازه ای به کودکان اجازه خواهد داد تا خود را ابراز کنند و آنچه را که قادر به انجام آن هستند، انجام دهند.

در این مرحله، بحران اصلی بین والد و فرزند، به آموزش استفاده از توالت مربوط می شود که به صورت اولین موردی که جامعه سعی دارد یک نیاز غریزی را تنظیم کند، در نظر گرفته شده است. به کودک آموزش داده شده که نگه دارد و فقط در مواقع و مکان های مناسب، رها کند. امکان دارد والدین به فرزند خود اجازه دهند که آموزش استفاده از توالت را با گام خودش پیش ببرد یا اینکه ممکن است آزرده شوند. در این مورد، والدین با تحمیل کردن این آموزش، اراده آزاد کودک را نادیده گرفته و وقتی کودک درست رفتار نمی کند، ناشکیبایی و خشم نشان می دهند. وقتی والدین به این صورت جلوی تلاش کودک را برای نشان دادن استقلالش می گیرند و او را ناکام می کنند، کودک احساس خودناباوری و شرم را در برقرار کردن رابطه با دیگران پرورش می دهد. با اینکه به خاطر بحران آموزش استفاده از توالت، ناحیه مقعد کانون این مرحله است، اما ابراز این تعارض، بیشتر روانی-اجتماعی است تا زیستی.

نیروی اساسی که از استقلال به وجود می آید، «اراده» است که تصمیم به حق استفاده از آزادی انتخاب و مهار خود در صورت مواجه شدن با درخواست های جامعه را شامل می شود.

 

ابتکار عمل در برابر احساس گناه

مرحله حرکتی-تناسلی، که بین 3 تا 5 سالگی روی می دهد، شبیه مرحله آلتی در نظام فروید است. توانایی های حرکتی و ذهنی به رشد کردن ادامه می دهند و کودکان می توانند کارهای بیشتری را خودشان انجام دهند. آنها در خیلی از فعالیت ها، میل شدیدی به ابتکار عمل نشان می دهند. ابتکار عمل می تواند به شکل خیالپردازی هم پرورش یابد و به صورت میل به تصاحب کردن والد جنس مخالف و رقابت با والد همجنس آشکار شود. والدین به این فعالیت های خودانگیخته و خیالپردازی ها چگونه واکنش نشان خواهند داد؟ اگر آنها فرزند خود را تنبیه کنند و جلوی این ابتکار عمل را بگیرند، در این صورت کودک احساس گناه را پرورش خواهد داد که بر فعالیت های خودگردان وی در طول زندگی تأثیر خواهد گذاشت.

کودک در این رابطه ادیپی حتماً شکست خواهد خورد، ولی اگر والدین این موقعیت را با محبت و همدلی هدایت کنند، در این صورت کودک آگاه خواهد شد که چه رفتاری مجاز است و چه رفتاری نیست. ابتکار عمل کودک می تواند به سمت هدف های واقع بینانه ای هدایت شود که جامعه آنها را تأیید می کند و او را برای پرورش دادن احساس مسئولیت و اصول اخلاقی در بزرگسالی آماده می سازد. به زبان فروید، می توانیم این را فراخود بنامیم. این نیروی اساسی، «هدف» نامیده می شود که از ابتکار عمل ناشی می شود.

 

سخت کوشی در برابر حقارت

مرحله نهفتگی رشد روانی-اجتماعی اریکسون که بین 6 تا 11 سالگی روی می دهد، با دوره نهفتگی فروید مطابقت دارد. کودک مدرسه را آغاز می کند و در معرض تأثیرات اجتماعی تازه قرار می گیرد. در حالت ایده آل، کودک در خانه و مدرسه، عادات خوب کارکردن و درس خواند را (که اریکسون سخت کوشی نامید) عمدتاً به عنوان وسیله ای برای کسب تحسین و رضایت خاطر ناشی از انجام دادن موفقیت آمیز یک کار، یاد می گیرد.

توانایی فزاینده کودک در استدلال قیاسی و توانایی بازی کردن طبق مقررات، به اصلاح مهارت هایی می انجامد که در ساختن چیزها آشکار می شود. در اینجا، عقاید اریکسون، پندارهای قالبی جنسی دوره ای را که او نظریه خود را ارائه داد، منعکس می کند. از نظر او، پسرها خانه های بالای درخت و هواپیماهای مدل می سازند؛ دخترها آشپزی و خیاطی می کنند. با این حال، صرف نظر از فعالیت های مرتبط با این سن، کودکان با استفاده از توجه متمرکز، پستکار، و پایداری، برای انجام دادن کارها، تلاش جدی به خرج می دهند. به قول اریکسون، «وقتی کودک برای به کار بردن ابزارها و سلاح هایی که افراد بزرگ مورد استفاده قرار می دهند، آمادگی لازم را کسب می کند، مهارت های فنی اساسی پرورش می یابند» (1959، ص 83).

بار دیگر، عمدتاً نگرش ها و رفتارهای والدین و معلمان تعیین می کنند که کودکان، خود را در پرورش دادن مهارت ها و به کارگیری آنها، تا چه اندازه ای مناسب در نظر بگیرند. اگر کودکان سرزنش، مسخره، یا طرد شوند، در این صورت احتمالاً احساس حقارت و بی کفایتی را پرورش خواهند داد. از سوی دیگر، تحسین و تقویت، احساس های شایستگی را پرورش داده و تلاش مداوم را ترغیب می کند.

نیروی اساسی که از سخت کوشی در مرحله نهفتگی حاصل می شود، «شایستگی» است. شایستگی عبارت است از به کار بردن مهارت و هوش در دنبال کردن و کامل کردن تکالیف.

نتیجه بحران در هریک از این چهار مرحله کودکی، به دیگران بستگی دارد. حل بحران، بیشتر از آنچه کودک بتواند خودش انجام دهد، به آنچه در مورد کودک انجام می شود، بستگی دارد. گرچه کودکان از تولد تا 11 سالگی، استقلال فزاینده ای را تجربه می کنند، اما رشد روانی-اجتماعی عمدتاً تحت تأثیر والدین و معلمان قرار دارد که در این دوره مهم ترین افراد در زندگی ما هستند.

در چهار مرحله آخر رشد روانی-اجتماعی، کنترل فزاینده ای بر محیط خود داریم. ما آگاهانه و سنجیده، دوستان، دانشگاه، مشاغل، همسر، و فعالیت های اوقات فراغت خود را انتخاب می کنیم. با این حال، این انتخاب های سنجیده قطعاً تحت تأثیر ویژگی های شخصیت که در مراحل تولد تا نوجوانی پرورش یافته اند، قرار دارند. اینکه آیا خود در این مقطع، عمدتاً اعتماد، استقلال، ابتکار عمل، و سخت کوشی را نشان دهد یا بی اعتمادی، تردید، احساس گناه، و حقارت، روند زندگی ما را تعیین خواهد کرد.

 

انسجام هویت در برابر سردرگمی نقش: بحران هویت

نوجوانی، بین 12 تا 18 سالگی، مرحله ای است که باید با بحران «هویت خود» مواجه شویم و آن را حل کنیم. این زمانی است که خودانگاره مان را تشکیل می دهیم، یعنی، ادغام عقایدمان در مورد خود و درباره اینکه دیگران چه تصوری از ما دارند. اگر این فرایند به نحو رضایت بخشی حل شود، نتیجه آن تصویری منسجم و باثبات است.

تشکیل هویت و پذیرفتن آن، کاری دشوار و اغلب مملو از اضطراب است. نوجوانان نقش ها و ایدئولوژی های مختلف را امتحان می کنند و می کوشند مناسب ترین آنها را تعیین کنند. اریکسون معتقد بود که نوجوانی فاصله بین کودکی و بزرگسالی و وقفه روان شناختی ضروری است که فرصت و انرژی لازم را به فرد می دهد تا نقش های مختلف را ایفا کرده و با خودانگاره های متفاوت زندگی کند.

افرادی که این مرحله را با احساس هویت خودِ خردمند پست سر می گذارند، با اطمنینان و اعتماد کافی به بزرگسالی می رسند. آنهایی که نمی توانند به هویت منسجم دست یابند – که دچار «بحران هویت» می شوند – سردرگمی نقش را آشکار خواهند ساخت. به نظر می رسد که آنها نمی دانند کیستند، به کجا تعلق دارند، یا می خواهند به کجا بروند. امکان دارد که آنها از روال زندگی عادی (تحصیلات، شغل، زندگی زناشویی) دور شوند، همان گونه که اریکسون برای مدتی چنین کرد، یا هویت منفی را در تبهکاری یا مواد مخدر جستجو کنند. حتی هویت منفی، به صورتی که جامعه آن را تعریف می کند، از بی هویتی بهتر است، گو اینکه به اندازه هویت مثبت رضایت بخش نیست.

اریکسون به تأثیر بالقوه نیرومند گروه های همسال بر رشد هویت در نوجوانی اشاره کرد. او خاطرنشان ساخت که ارتباط زیاد با گروه ها و دار و دسته های متعصب یا همانند سازی بی اختیار با شمایل فرهنگ عامه می تواند خودِ در حال رشد را محدود کند.

نیروی اساسی که باید در طول نوجوانی به وجود آید، «وفاداری» است که از هویت منسجم خود ناشی می شود. وفاداری، صمیمیت، صداقت، و وظیفه شناسی را در روابط ما با دیگران، شامل می شود.

 

صمیمیت در برابر انزوا

اریکسون، جوانی را طولانی تر از مراحل پیشین می دانست که از پایان نوجوانی تا تقریباً 35 سالگی ادامه دارد. در این دوره، از والدین و نهادهای شبه والدین، مانند دانشگاه، مستقل می شویم و به عنوان بزرگسالان پخته و مسئول، به صورت خودگردان تری عمل می کنیم. ما کارهای ثمربخش انجام می دهیم و روابط صمیمانه برقرار می کنیم – روابط نزدیک و پیوندهای جنسی. از نظر اریکسون، صمیمیت به روابط جنسی محدود نمی شود، بلکه احساس اهمیت دادن و تعهد را نیز دربر می گیرد. این هیجان ها را می توان به صورت آشکار، بدون توسّل به مکانیزم های محافظت از خود یا دفاعی، و بدون ترس از دست دادن احساس هویت، نشان داد. ما می توانیم هویت خود را در هویت فرد دیگری ادغام کنیم بدون اینکه در این بین، آن را از دست بدهیم.

افرادی که نمی توانند چنین صمیمیت هایی را در جوانی برقرار کنند، احساس انزوا خواهند کرد. آنها از ارتباط های اجتماعی خودداری کرده و دیگران را رد می کنند، و حتی امکان دارد با آنها پرخاشگری کنند. آنها ترجیح می دهند تنها باشند، زیرا از صمیمیت به عنوان تهدیدی برای هویت شان می ترسند.

نیروی اساسی که از صمیمیت سال های جوانی حاصل می شود، «عشق» است، که اریکسون آن را مهم ترین امتیاز انسان دانست. او آن را به صورت از خودگذشتگی دوجانبه در هویتی مشترک، نوعی آمیختگی خویشتن با فردی دیگر، توصیف کرد.

 

زایندگی در برابر رکود

بزرگسالی – تقریباً از 35 سالگی تا 55 سالگی – مرحله پختگی است که باید به طور فعال، نسل بدی را آموزش بدهیم و هدایت کنیم. این نیاز، از خانواده نزدیک ما فراتر می رود. از نظر اریکسون، وظایف ما بیشتر می شود و نسل های آینده و نوع جامعه ای را که در آن زندگی خواهند کرد، دربر می گیرد. لزومی ندارد که کسی پدر یا مادر باشد تا زایندگی نشان دهد و داشتن فرزند نیز به طور خودکار این میل را ارضا نمی کند.

اریکسون معتقد بود که تمام نهادها – خواه تجاری یا دولتی، خدمات اجتماعی یا تحصیلی – فرصت هایی را برای ابراز زایندگی فراهم می کنند. بنابراین، در هر سازمان یا فعالیتی که مشارکت داشته باشیم، می توانیم راهی پیدا کنیم تا برای بهبود جامعه در سطح گسترده، مربی، معلم، یا راهنمای جوانان باشیم.

در صورتی که افراد میانسال نتوانند یا نخواهند راه خروجی برای زایندگی پیدا کنند، ممکن است غرق در «رکود، بی حوصلگی، و فقر میان فردی شوند» (اریکسون، 1968، ص 138). توصیف این مشکلات هیجانی در میانسالی شبیه توصیف یونگ از بحران میانسالی است. امکان دارد این افراد به مرحله شبه صمیمیت واپس روی کرده و خود را به شیوه بچگانه لوس کنند و شاید آنها به علت اینکه به فکر نیازها و آسایش خودشان هستند، از لحاظ جسمی و روانی بی اعتبار و بی ارزش شوند.

«مراقبت»، نیروی اساسی ناشی از زایندگی در بزرگسالی است. اریکسون مراقبت را به صورت اهمیت دادن به دیگران تعریف کرد و باور داشت که در نیاز به آموزش دادن، نه تنها برای کمک کردن به دیگران، بلکه برای تحقق بخشیدن به هویت، آشکار می شود.

 

انسجام خود در برابر ناامیدی

در مرحله آخر رشد روانی-اجتماعی، یعنی پختگی و پیری، با انتخاب بین انسجام خود و ناامیدی رو به رو می شویم. این نگرش ها بر نحوه ای که کل زندگی خود را ارزیابی می کنیم، تأثیر می گذارند. در این دوره، تلاش های عمده ما به اتمام رسیده یا نزدیک به اتمام است. ما زندگی خود را بررسی می کنیم و به آن می اندیشیم. اگر با احساس خشنودی و رضایت خاطر به گذشته بنگریم، معتقد باشیم که به نحو شایسته ای با بُردها و باخت های زندگی کنار آمده ایم، در این صورت گفته می شود که از انسجام خود برخورداریم. به بیان ساده، انسجام خود، پذیرفتن جایگاه و گذشته خویش را شامل می شود. اگر زندگی خود را با احساس ناکامی مرور کنیم، از فرصت های از دست رفته عصبانی شویم، و به خاطر اشتباهاتی که نمی توانند جبران شوند تأسف بخوریم، در این صورت احساس ناامیدی خواهیم کرد. ما از خودمان متنفر خواهیم شد، دیگران را سرزنش خواهیم کرد، و از آنچه اتفاق افتاده است، برآشفته خواهیم شد.

اریکسون در 84 سالگی، نتایج تحقیق بلندمدتی را درباره 29 فرد 80 تا 90 ساله گزارش داد که تاریخچه زندگی آنها از سال 1928 گردآوری شده بود. این کتاب با عنوان «مشارکت حیات بخش در زمان پیری»، توصیف اریکسون را از رسیدن به انسجام خود نشان می دهد (اریکسون، اریکسون، و کیونیک، 1986). افراد سالخورده باید کاری بیش از اندیشیدن به گذشته انجام دهند. آنها باید فعال بمانند، در زندگی مشارکت اساسی داشته باشند، و جویای چالش و تحریک از جانب محیط خود باشند. آنها باید خود را در فعالیت هایی نظیر پدربزرگ-مادربزرگی، برگشتن به تحصیل، و پرورش دادن مهارت ها و تمایلات تازه، درگیر کنند.

اریکسون، خودش به عنوان فردی سالخورده، اظهار داشت که زایندگی (تمرکز بزرگسال پخته) از انچه او در آغاز، هنگام ساختن نظریه خود تصور کرده بود، مهم تر است. «بیشترِ نا امیدی [افراد سالخورده] در واقع ادامه احساس رکود است» (نقل شده در چنگ، 2009، ص 45). زایندگی، که در مرحله هفتم زندگی ایجاد می شود، مهم ترین عاملی است که در مرحله هشتم و نهایی، به هویت خود کمک می کند.

نیروی اساسی مرتبط با این آخرین مرحله رشد، «خِرَد» که از انسجام خود حاصل می شود، به صورت علاقه به کل زندگی نشان داده می شود. خِرَد، یکپارچگی تجربه را به نسل های بعدی انتقال می دهد که به بهترین وجه با واژه «میراث» توصیف می شود.

 

ضعف های اساسی

همانگونه که در هر مرحله رشد روانی-اجتماعی نیروهای اساسی ایجاد می شوند، ممکن است «ضعف های اساسی» نیز به وجود آیند. قبلاً اشاره کردیم که در هر مرحله، روش های سازگارانه و ناسازگارانه مقابله کردن با بحرانف به صورت نوعی تعادل خلاق، در هویت ادغام می شوند. با اینکه خود باید عمدتاً از نگرش سازگارانه تشکیل شود، اما سهمی از نگرش منفی را نیز دربر دارد.

در رشد نامتعادل، خود فقط یک نگرش، سازگارانه یا ناسازگارانه را شامل می شود. اریکسون این حالت را «بدرشدی» نامید. وقتی یک گرایش مثبت و سازگارانه در خود وجود داشته باشد، به این حالت «ناسازگاری» گفته می شود. چنانچه فقط نگرش منفی وجود داشته باشد، به این وضعیت «بدخیمی» گفته می شود. ناسازگاری ها می توانند به روان رنجوری ها و بدخیمی ها به روان پریشی ها منجر شوند.

اریکسون انتظار داشت که هر دو حالت را بتوان از طریق وان کاوی اصلاح کرد. ناسازگاری ها که اختلال های نه چندان شدید هستند، می توانند از طریق فرایند سازگاری مجدد، به کمک تغییرات در محیط، روابط اجتماعی حمایت کننده، یا سازگاری موفقیت آمیز در مرحله بعدی رشد، برطرف شوند. جدول زیر ویژگی های بدرشدی را برای هریک از هشت مرحله، نشان می دهد.

 

گرایش های بدرشدی اریکسون

 

مرحله روش مقابله کردن بدرشدی
دهانی-حسی اعتماد

بی اعتمادی

ناسازگاری حسی

کناره گیری

عضلانی-مقعدی استقلال

شرم، تردید

لجاجت و کله شقی وقیحانه

بی اختیاری

حرکتی-تناسلی ابتکار عمل

احساس گناه

بی رحمی

بازداری

نهفتگی سخت کوشی

حقارت

خبرگی محدود

تنبلی و لَختی

نوجوانی انسجام هویت

سردرگمی نقش

تعصب

انکار و طرد

جوانی صمیمیت

انزوا

بی بند و باری جنسی

منحصر به فرد بودن

بزرگسالی زایندگی

رکود

تعمیم افراطی

طرد و بی اعتنایی کردن

پختگی و پیری انسجام خود

ناامیدی

گستاخی

تحقیر کردن

 

سوال هایی درباره ماهیت انسان

نظریه پرداز شخصیتی که نیروهای اساسی انسان را مطرح می کند، باید برداشت خوشبینانه ای از ماهیت انسان داشته باشد. اریکسون معتقد بود که گرچه هرکسی نمی تواند در رسیدن به امید، هدف، خِرَد، و مزایای دیگر، موفق باشد، ولی همگی استعداد رسیدن به آنها را داریم. هیچ چیزی در ماهیت ما، مانع از آن نمی شود. ما الزاماً به خاطر نیروهای غریزی نباید دچار تعارض، اضطراب، و روان رنجوری شویم.

نظریه اریکسون به این دلیل خوشبینانه است که هر مرحله رشد روانی-اجتماعی با اینکه بر یک بحران متمرکز است، احتمال پیامد مثبت را برای شخصیت مطرح می کند. ما قادریم که هر وضعیت را به صورت سازگارانه و تقویت کننده، حل کنیم. حتی اگر در یک مرحله شکست بخوریم و پاسخ ناسازگارانه یا ضعف اساسی را پرورش دهیم، در مرحله بعدی، امید تغییر وجود دارد.

ما در طول زندگی می توانیم رشد خود را آگاهانه هدایت کنیم. ما صرفاً ثمره تجربیات کودکی نیستیم. گرچه در چهار مرحله اول رشد، کنترل کمی داریم، ولی استقلال روزافزون و توانایی انتخاب کردن روش هایی را برای پاسخ دادن به بحران ها و درخواست های جامعه کسب می کنیم. تأثیرات کودکی اهمیت دارند، اما رویدادهای مراحل بعدی، می توانند تجربیات ناخوشایند اولیه را بی اثر کنند.

نظریه اریکسون فقط اندکی جبرگرایانه است. در چهار مرحله اول، از طریق والدین، معلمان، گروه های همسال، و فرصت های گوناگون، با تجربیاتی مواجه می شویم که عمدتاً از کنترل ما خارج هستند. در چهار مرحله آخر، فرصت بیشتری برای اِعمال کردن اراده آزاد داریم، هرچند نگرش ها و نیروهایی که در مراحل پیشین کسب کرده ایم، بر انتخاب های ما تأثیر می گذارند.

در مجموع، اریکسون معتقد بود که یادگیری و تجربه، بیشتر از وراثت بر شخصیت تأثیر دارند. تجربیات روانی-اجتماعی، نه نیروهای زیستی غریزی، تعیین کننده اصلی هستند. هدف نهایی ما، پرورش دادن هویت خودِ مثبت است که تمام نیروهای اساسی را ادغام می کند.

 

ارزیابی در نظریه اریکسون

اریکسون با برخی از تدوین های نظری فروید موافق بود، ولی روش های ارزیابی شخصیت او با روش های فروید تفاوت داشتند. اریکسون فایده و حتی ایمنی برخی از روش های فروید را زیر سوال برد و با تخت روان کاوی شروع کرد. از نظر اریکسون، درخواست از بیمار برای دراز کشیدن روی تخت، به بهره کشی سادیستی منجر می شود. این می تواند توهم واقع بینی را ایجاد کند، تأکید مفرط بر مواد ناهشیار را پرورش دهد، و بی اعتنایی و بی تفاوتی زیاد را در درمانگر به وجود آورد. اریکسون برای برقرار کردن رابطه صمیمانه تر بین درمانگر و بیمار و اطمینان خاطر از اینکه آنها یکدیگر را به صورت برابر برداشت کنند، ترجیح داد بیماران و درمانگران در صندلی های راحت، رو به روی هم بنشینند.

اریکسون هنگام رسیدگی به بیماران خود، کمتر از فروید به روش های ارزیابی رسمی اتکا می کرد. اریکسون گاهی از تداعی آزاد استفاده می کرد، ولی به ندرت می کوشید رؤیاها را تحلیل کند، روشی که آن را زیان بار و اتلاف وقت می دانست. او معتقد بود که روش های ارزیابی باید طوری انتخاب و تعدیل شوند که با نیازهای منحصر به فرد هر بیمار مناسب باشند.

اریکسون برای ساختن نظریه شخصیت خود از اطلاعاتی استفاده کرد که عمدتاً از بازی درمانی، بررسی های زندگینامه ای، و تحلیل روانی-تاریخی به دست آورده بود. اریکسون برای کار کردن با کودکان آشفته و بررسی کودکان و نوجوانان بهنجار، بازی درمانی را انتخاب کرد. او انواع سباب بازی را تهیه می کرد و مشاهده می کرد چگونه کودکان با آنها تعامل می کنند. شکل و جدی بودن بازی، جنبه هایی از شخصیت را برملال می کرد که به خاطر توانایی محدود کودکان در بیان کلامی، امکان آشکار شدن آنها به صورت کلامی وجود نداشت.

قبلاً به تحقیقات انسان شناختی سرخپوستان آمریکا توسط اریکسون اشاره کردیم. اریکسون در بین این گروه ها زندگی کرد، آنها را مورد مشاهده قرار داد، رفتارشان را یادداشت کرد و مخصوصاً در رابطه با روش های فرزندپروری، با آنها مصاحبه طولانی کرد.

 

تحلیل روانی-تاریخی

غیرعادی ترین روش ارزیابی اریکسون، «تحلیل روانی-تاریخی» بود. این تحلیل ها اصولاً تحقیقات زندگینامه ای هستند. اریکسون برای توصیف بحران ها و روش های مقابله کردن شخصیت های مهم سیاسی، مذهبی، و ادبی مانند گاندی، مارتین لوتر، و جورج برنارد شاو، از محبوب تر چارچوب نظریه شخصیت عمر خود استفاده کرد. تحقیقات روانی-تاریخی اریکسون معمولاً بر بحرانی مهم تمرکز دارند، رویدادی که بیانگر موضوع مهمی در زندگی است که فعالیت های گذشته، حال و آینده را یکپارچه می کند. اریکسون با استفاده از روشی که «ذهن گرایی منضبط» نامید، دیدگاه آزمودنی را به عنوان دیدگاه خودش می پذیرفت و رویدادهای زندگی را از دیدِ آن فرد ارزیابی می کرد.

 

آزمون های روان شناختی

گرچه اریکسون برای ارزیابی شخصیت از آزمون های روان شناختی استفاده نکرد، ولی چند آزمون بر اساس تدوین های او ساخته شده اند. مقیاس هویت خود برای ارزیابی تشکیل هویت خود در نوجوانی ساخته شده است (دیگنان، 1965). پرسشنامه فرایند هویت خود نیز که برای نوجوانان است، 32 ماده را دربر دارد که ابعاد کاوش و احساس تعهد را ارزیابی می کنند (بالیسترری، بوش-روسناگل، و گیزینگر، 1995). مقیاس زایندگی لایولا پرسشنامه خودسنجی 20 ماده ای، برای ارزیابی میزان زایندگی یا رکود در بزرگسالی است (مک آدامز و دِ سنت آیین، 1992).

 

نمونه هایی از مواد مقیاس ارزیابی زایندگی
آیا این اظهارات به هر فرد میانسالی که می شناسید، ربط دارند؟
1 سعی می کنم دانشی را که از طریق تجربه کسب کرده ام به دیگران منتقل کنم
2 اعتقاد ندارم که دیگران به من نیاز دارند
3 معتقدم که در زندگی دیگران تغییراتی را ایجاد کرده ام
4 دیگران می گویند که آدم ثمربخشی هستم
5 معتقدم کاری انجام نداده ام که بعد از مرگم باقی بماند
6 افراد برای مشورت به من مراجعه می کنند
7 به اعتقاد من، نمی توان جامعه را در قبال تأمین کردن غذا و سرپناه برای تمام افراد بی خانمان، مسئول دانست
8 مهارت های مهمی دارم که می کوشم آنها را به دیگران بیاموزم
9 دوست ندارم برای انجمن های خیریه کار داوطلبانه انجام دهم
10 در طول عمرم نسبت به افراد، گروه ها، و فعالیت ها، احساس تعهد کرده ام

 

پژوهش درباره نظریه اریکسون

روش پژوهش اصلی اریکسون، موردپژوهی بود. تاکنون با نقاط ضعف این روش آشنا شده اید – مشکل تکرار و اثبات کردن مواد موردی – اما این را نیز می دانید که از طریق این روش می توان اطلاعات مفید زیادی را گردآوری کرد. اریکسون معتقد بود که شرح حال های موردی، اطلاعات زیادی را در مورد رشد شخصیت در اختیار می گذارند و به حل کردن مشکلات بیمار کمک می کنند.

 

ساختارهای بازی

اریکسون برای اجرای پژوهش در نظریه خود، از بازی درمانی استفاده کرد و بر آنچه «ساختار بازی» نامید تمرکز نمود. در یک حقیق، از 300 پسر و دختر 10 تا 12 ساله درخواست شد با استفاده از عروسک ها، حیوانات اسباب بازی، اتومبیل ها، و مکعب های چوبی، صحنه ای از یک فیلم خیالی بسازند. دخترها به ساختن صحنه های بی تحرک و صلح آمیز گرایش داشتند که ساختارهای کوتاه و بسته را شامل می شدند. مهاجمان (شخصیت های حیوانی یا مردانه، اما نه شخصیت های زنانه) سعی داشتند به زور وارد فضاهای اندرونی شوند. در مقابل، پسرها روی فضاهای بیرونی، عمل، و ارتفاع تمرکز کردند. ساخته های آنها به عمل گرایی، همراه با ساختارهای بسیار بلند و اتومبیل ها و افراد در حال حرکت تمایل داشتند.

اریکسون که بر طبق آیین فروید آموزش دیده بود، این ساختارهای بازی را در راستای روانکاوی تعبیر کرد و نوشت:

«به نظر می رسد که تفاوت های جنسی در ساختار فضای بازی، به ریخت شناسی تمایز اندام های تناسلی شباهت دارند: در پسرها، اندام بیرونی با ویژگی نعوظ پذیر و تهاجمی – در دخترها، اندام های درونی با راه دسترسی از طریق دالانی که به تخمک هایی منتهی می شود که به صورت راکد، چشم انتظار هستند (اریکسون، 1968، ص 271).

به عبارت دیگر، دخترها بر اساس تأثیر تعیین کننده تفاوت های زیستی، فضاهای بسته کوتاه می سازند که افراد در آنها محصور شده اند و پسرها برج می سازند.

از اریکسون به خاطر این نگرش، که حکایت دارد زنان قربانی آناتومی خود هستند و شخصیت آنها به وسیله فقدان آلت مردی تعیین می شود، انتقاد شده است. اریکسون قبول داشت که تفاوت های موجود در ساختارهای بازی می توانند از آموزش نقش جنسی اجتماعی نیز ناشی شوند، که به موجب آن، دخترها کمتر از پسرها به عمل، پرخاشگری، و پیشرفت گرایش دارند.

این تحقیق با استفاده از آزمودنی های کم سن تر دختر و پسر 2 تا 5 ساله، تکرار شده است (کاپلان، 1979). نتایج، یافته های اریکسون را تأیید نکردند. در ساختن برج ها و فضاهای بسته، تفاوت های جنسی معناداری گزارش نشدند. بنابراین، امکان دارد که آموزش نقش جنسی در آزمودنی های 10 تا 12 ساله اریکسون، کامل تر بوده است. شاید به کودکان کم سن تر در تحقیق بعدی، هنوز رفتار مورد انتظار جامعه، به قدر کافی آموزش داده نشده بود.

بیش از 50 سال پس از تحقیق اریکسون درباره ساختارهای بازی، کلیشه سازی جنسی سنتی در رابطه با اساب بازی ها و رفتارهای بازی، ادامه دارد. اغلب کودکان هنوز اسباب بازی های مبتنی بر جنسیت را ترجیح می دهند. پسرها معمولاً با اسباب بازی های کامیون، سرباز، و تفنگ و دخترها با عروسک، جواهرات، و لوازم آشپزخانه بازی می کنند.

معلوم شده که این الگوهای تجریح اسباب بازی، در 2 سالگی وجود دارد و والدین آنها را آموزش می دهند و ترغیب می کنند. اغلب این اسباب بازی ها را والدین می خرند (هرچند اغلب به اصرار کودکان). والدین فرزندان خود را برای بازی کردن با اسباب بازی متناسب با جنسیت تحسین می کنند و آنها را از بازی کردن با اسباب بازی های جنس دیگر، برحذر می دارند. این پیام فوراً آموخته می شود. یک روانشناس، پسری را مشاهده کرد که با «با اتومبیل مسابقه و راننده آن بازی می کرد و در این بین کلاه ایمنی راننده کناری افتاد و موی بلند بلوند او آشکار شد. راننده زن بود. این پسربچه، اتومبیل مسابقه را انگار که سیب زمینی داغ بود، به گوشه ای پرت کرد» (مارتین، 1999، ص 49).

تحقیقات نشان می دهند که پدرها کلیشه ای تر از مادرها با پسرها و دخترها برخورد می کنند. بنابراین، عمدتاً این پدرها هستند که بازی مبتنی بر جنسیت را یاد می دهند و تقویت می کنند. آنها رفتارها و نگرش های جنسیتی دیگر را نیز به پسرها و دخترهای خود آموزش می دهند. پدرها رفتارهای منفعل و مطیع را در دختران و رفتارهای جسورانه و پرخاشگرانه را در پسران تقویت می کنند (کوئیری، 1998).

 

اعتماد و امنیت

اریکسون بر اهمیت پرورش دادن احساس اعتماد در کودکی، برای دستیابی به احساس امنیت و رفاه در بزرگسالی تأکید کرد. از این موضع اریکسون، حمایت پژوهشی نیرومندی شده است (برای مثال، به ژاکوبسون، ویل، 1986؛ لاندرویل و مین، 1981؛ اسروف، فاکس و پنکیک، 1983 مراجعه کنید).

بررسی کودکان 12 تا 18 ماهه نشان داد آنهایی که پیوند عاطفی عمیق با مادر داشتند (بنابراین، از نظر اعتماد، بالا فرض شدند) وقتی 3 سال بعد مورد مشاهده قرار گرفتند، از کودکانی که دلبستگی آنها به مادرشان کمتر ایمن بود، در سطح اجتماعی و هیجانی بالاتری عمل کردند. کودکانی که احساس اعتماد آنها کاملاً رشد یافته بود، کنجکاوتر، اجتماعی تر، و محبوب تر نیز بودند. آنها به احتمال بیشتری در بازی ها رهبر می شدند و حساسیت بیشتری به نیازها و احساس های دیگران نشان می دادند. آنهایی که از لحاظ اعتماد پایین بودند، از نظر اجتماعی و عاطفی منزوی بودند، تمایلی به بازی با کودکان دیگر نشان ندادند، و در دنبال کردن هدف ها، کمتر قاطع بودند.

بررسی 50 بازمانده کشتار همگانی (هولوکاست) که 30 تا 40 سال بعد از پایان جنگ جهانی دوم (1945) با آنها مصاحبه شده بود، نشان داد که آنها تمام مراحل روانی-جنسی اریکسون را به جز مرحله اول، اعتماد در برابر بی اعتمادی، با موفقیت حل و فصل کرده بودند. نظر آنها در مورد دیگران، بیشتر بی اعتمادی بود تا اعتماد (سودفلد، ساریانو، مک مرتری، پاترسون، ویزیک، و کرل، 2005). اما، این واقعیت که آنها توانسته بودند با بحران های رشد بعدی مقابله کنند، نظر اریکسون را که رویدادهای مثبت در مراحل بعدی می توانند تجربیات منفی اولیه را بی اثر کنند، تأیید می کند.

 

مراحل روانی-اجتماعی

پژوهش دیگری به مراحل رشد روانی-اجتماعی مربوط می شود. از کودکان 4، 8، و 11 ساله خواستند براساس چند تصویر آزمون، داستان هایی را بسازند (سیاچیو، 1971). این داستان ها بررسی شدند تا معلوم شود کدام مرحله روانی-اجتماعی را منعکس می کنند. نتایج، موضوعات مطرح شده در نظریه اریکسون را تأیید کردند. برای مثال، داستان های کودکان 4 ساله به استقلال مربوط می شدند (مرحله ای که به تازگی گذرانده بودند). همچنین، داستان های کودکان بزرگتر، مراحل رشد آنها را نشان دادند.

تحلیل روانی-تاریخی خاطرات، نامه ها، و رمان های ورا بریتین، فمینیست و نویسنده بریتانیایی از 21 سالگی تا میانسالی، نگرانی اولیه درباره هویت خود را نشان داد. این نگرانی به مرور زمان به نگرانی درباره صمیمیت و بعد زایندگی تبدیل شد (پیترسون و استوارت، 1990). این تغییرات با نظریه رشد اریکسون هماهنگ هستند.

در یک تحقیق با استفاده از پرسشنامه رشد روانی-اجتماعی، آزمونی که برای ارزیابی رشد سازگارانه و ناسازگارانه در شش مرحله اول اریکسون ساخته شده است، معلوم شد که بین خشنودی و رشد سازگارانه در هر مرحله، رابطه وجود دارد (کنستانتینوپل، 1969). تحقیق دیگری بین رشد ناسازگارانه در شش مرحله اول و احساس بیگانگی و بی ریشه بودن، رابطه نشان داد (ریمانیس، 1974). این یافته ها و بررسی بزرگسالان 18 تا 25 ساله در کانادا، نظریه اریکسون را تأیید می کنند. این تحقیق معلوم کرد که دوره بزرگسالی، دوره سلامت روان شناختی بیشتر است (گالامبوس، بارکر، و کران، 2006).

روان شناسان، نظر اریکسون را درباره اینکه نتایج مثبت حل کردن بحران هویت با نتایج مثبت در مراحل رشد قبلی ارتباط دارند، آزمایش کردند (واترمن، بیوبل و واترمن، 1970). نوجوانانی که در چهار مرحله اول رشد روانی-اجتماعی، اعتماد، استقلال، ابتکار عمل، و سخت کوشی را پرورش داده بودند (شیوه های سازگارانه مقابله کردن) سطح بالای انسجام هویت به جای سردرگمی نقش را آشکار نمودند. نوجوانانی که بحران هویت خود را حل نکرده و دچار سردرگمی نقش شده بودند، روش های سازگارانه مقابله کردن را در مراحل قبلی پرورش نداده بودند.

از سه گروه مرد در کانادا (19 تا 25 ساله، 35 تا 55 ساله، و 65 تا 87 ساله) درخواست شد آزمون های خودسنجی هویت، احساس ارزشمندی، و پریشانی روانی را انجام دهند. نتایج، نظریه اریکسون را تأیید کردند. مردان جوان تر، سطوح بالاتر ناراحتی را تجربه کردند، در حالی که مردان مسن تر، کمترین میزان پریشانی را داشتند. این با نظر اریکسون هماهنگ است که «هر چه فرد مسن تر باشد، به علت رو به رو شدن با معضلات روان شناختی پیشین و حل کردن آنها، بهتر می تواند با چالش های زندگی مقابله کند» (بیومونت و زاکانوویچ، 2005، ص 77).

وقتی از بزرگسالان 62 تا 89 ساله در بریتانیا درخواست شد که خاطراتی را از دوران پیشین به یاد آورند، نتایج، مراحل رشد روانی-اجتماعی را تأیید کردند. خاطرات ده سال اول زندگی آنها بر مسائل اعتماد، استقلال، ابتکار عمل، و سخت کوشی تمرکز داشتند. خاطرات ده سال دوم آنها (11 تا 20 سالگی) با مسائل هویت ارتباط داشتند، در حالی که خاطرات جوانی آنها بر صمیمیت متمرکز بودند. بنابراین، خاطرات هر دوره بعدی، بر موقعیت هایی که اریکسون برای رشد مهم می دانست، تمرکز داشتند (کانوی و هولمز، 2004).

 

رشد نوجوان

برنامه پژوهشی گسترده ای درباره مرحله رشد نوجوان، پنج تیپ یا وضعیت روانی-اجتماعی را برای این دوره مشخص کرد (مارسیا، 1966، 1980). این وضعیت ها عبارتند از: کسب هویت، وقفه هویت، ضبط هویت، پراکندگی هویت، و کسب بیگانگی.

«کسب هویت»، نوجوانانی را توصیف می کند که خود را به انتخاب های شغلی و ایدئولوژیکی متعهد ساخته اند. بررسی دانشجوان معلوم کرد که بین وضعیت کسب هویت و ارزیابی های عینی احساس تعهد، همبستگی وجود دارد (استریت متر، 1993). این دانشجویان هویت خودِ نیرومندی را پرورش داده بودند. آنها افراد ثابت قدم، متعهد به هدف های واقع بینانه، و قادر به کنار آمدن با درخواست های محیطی متغیر بودند. عملکرد آنها در تکالیف دشوار، بهتر از نوجوانانی بود که دستخوش سردرگمی نقش شده بودند. این نوجوانان با ثبات، در رشته های دشوارتری تحصیل کردند و درس هایی را در علوم مهندسی و طبیعی گرفتند (مارسیا و فریدمن، 1970).

معلوم شد نوجوانان مرد و زنی که زودتر در نوجوانی، هویت کسب کرده بودند، به احتمال بیشتری در بیست تا سی سالگی روابط رمانتیک صمیمانه و پایدار برقرار می کنند (بِبرز و سیفیج – کرنک، 2010). آنها کمتر از نوجوانانی که به هویت دست نیافته بودند احتمال داشت که زیاد مشروبخواری کنند، داروی مخدر مصرف کنند، و رفتارهای جنسی پرمخاطره داشته باشند (شوارتز و همکاران، 2010).

بررسی دانش آموزان دبیرستانی معلوم کرد که کسب هویت با عزت نفس و کنار آمدن مثبت، همبستگی بالا دارد (مارکسترون و مارشال، 2007). و برنامه پژوهشی در مقیاس بزرگ که بیش از 120 تحقیق را در بر داشت، معلوم کرد که کسب هویت، هماهنگ با نظریه اریکسون، در اواخر نوجوانی و جوانی افزایش می یابد (کروگر، مارتینوسن و مارسیا، 2010).

شواهدی نیز وجود دارد که نشان می دهد نوجوانانی که درباره آنچه می خواهند در زندگی خود انجام دهند به طور جدی تأمل می کنند، و بنابراین، به احتمال بیشتری هویت کسب می کنند، والدینی داشتند که بر خلاف والدینی که خیلی سهل گیر یا خیلی مستبد بودند، دلسوزانه آنها را راهنمایی و کنترل می کردند (برزونسکی، 2004).

«وقفه هویت»، دومین وضعیت نوجوانان، افرادی را توصیف می کند که هنوز دستخوش بحران هویت هستند. تعهدات شغلی و ایدئولوژیکی آنها مبهم است. آنها در مورد صاحبان قدرت، نظر متزلزلی دارند، یا اینکه سرکشی می کنند و به راهنمایی دیگران نیاز دارند. رفتار آنها از بی تصمیمی تا فعال و خلاق بودن گسترش دارد (بلاستین، دونیس، و کیدنی، 1989؛ پد، مارسیا، و رابین، 1968). آنها به خیالپردازی نیز گرایش دارند، به پدیده های فوق طبیعی اعتقاد دارند، و از رفتار کردن به صورت بچگانه لذت می برند (بیلسکر و مارسیا، 1991).

«ضبط هویت» نوجوانانی را توصیف می کند که دستخوش بحران هویت نشده اند، ولی قاطعانه خود را به یک شغل و ایدئولوژی متعهد ساخته اند. اما این تعهدات اغلب توسط والدین برای آنها تعیین شده اند و حاصل تصمیم گیری سنجیده خودشان نیست. این نوجوانان انعطاف ناپذیر و خودکامه هستند و در کنار آمدن با تغییر مشکل دارند (مارسیا، 1967). با این حال، بررسی 23 دانشجوی مرد و 37 دانشجوی زن نشان داد آنهایی که در وضعیت ضبط هویت بودند، پیشرفت گرا بوده و انرژی خود را روی هدف های بیرونی نه درونی متمرکز می کردند (استفن، فراسر و مارسیا، 1992).

وضعیت «پراکندگی هویت» افرادی را توصیف می کند که در نوجوانی، تعهدات شغلی یا ایدئولوژیکی ندارند و ممکن است دستخوش بحران هویت نشده باشند. سبک زندگی انتخاب شده آنها احساس تعهد را رد می کند و در حالت شدید، به سرگردانی بی هدف منجر می شود. این نوجوانان روابط سردی با والدین خود دارند و آنها را به صورت بی تفاوت و طرد کننده برداشت می کنند.(واترمن، 1982).

چندین تحقیق در مورد نوجوانان در یونان، بلژیک و ایالات متحده که در رابطه با وضعیت پراکندگی هویت اجرا شدند، نشان دادند که آنها از نظر سازگاری روان شناختی و سلامت ذهنی در سطح پایین، و از لحاظ خودانگاره بی ثبات و روابط میان فردی، در سطح بالا بودند. آنها به احتمال بیشتری به رفتار تکانشی و نابودکننده خود می پرداختند، نیاز بیش از حد به توجه نشان می دادند و خیال پردازی های بزرگ منشانه داشتند (کراوفورد، کوهن، جانسون، انید، و بروک، 2004؛ لویکس، گوسنز، سونز، بیرز و وانستین کیست، 2005؛ بوسما، 2005).

وضعیت پنجم، «کسب بیگانگی»، نوجوانانی را توصیف می کند که دستخوش بحران هویت شده اند، هدف شغلی ندارند، و به عقایدی وابسته هستند که از نظام اجتماعی و اقتصادی عیب جویی می کنند. احساس تعهد آنها به این استدلال، اجازه نمی دهد به شغلی بپردازند که آنها را درگیر نظامی کند که با آن مخالف هستند. آنها در زمان دانشجویی، متفکر، فلسفی، و بدبین هستند (مارسیا و فریدمن، 1970؛ اورلوفسکی، مارسیا و لسر، 1973).

چهار مورد از این وضعیت ها، به ترتیب (پراکندگی هویت، ضبط هویت، وقفه هویت، و کسب هویت) بیانگر حل موفقیت آمیز مسئله هویت هستند. اریکسون پیش بینی کرد کسانی که نزدیک به کسب هویت هستند یا آن را کسب کرده اند، بیشتر از کسانی که از حل کردن مسئله هویت فاصله دارند، از نیروی خود برخوردارند. تحقیقی که روی دانشجویان مرد اجرا شد، از این پیش بینی حمایت کرده است (بورن، 1978).

بررسی دانش آموزان دبیرستانی معلوم کرد آنهایی که به طور جدی تری در فعالیت های فوق برنامه و داوطلبانه مشارکت داشتند، از کسانی که در این فعالیت ها مشارکت نداشتند، نیروی خود و وفاداری بیشتری داشتند (مارکستروم، لی، بلاکشیر و ویلفانگ، 2005).

در تحقیق دیگری، تفاوت های جنسی در حل بحران هویت یافت شد. مردان در یک تحقیق، به جدایی و انفصال از دیگران گرایش داشتند؛ زنان به ارتباط و دلبستگی به دیگران تمایل نشان دادند (ملور، 1989). تحقیقات دیگر، این یافته را تأیید کردند و آن را گسترش داده و نشان دادند که هویت مرد بر شایستگی فردی و دانش تمرکز دارد، در حالی که هویت زن بیشتر بر ارتباط برقرار کردن با دیگران متمرکز است. به عبارت دیگر، وقتی زنان هویت کسب می کنند، قویاً روابط اجتماعی وابسته می شوند. مردان بیشتر بر خود و مهارت ها و توانایی های فردی تأکید دارند (کاری، 1998). اطلاعات به دست آمده از نوجوانان در هلند نیز حکایت دارد که نوجوان زن در سنین پایین تر از نوجوانان مرد، تشکیل هویت می دهند، اما اغلب مردان در پایان سال های نوجوانی به سطحی از هویت دست می یابند (کلیمسترا، هیل، رایجمارکرز، برانژ، و میوس، 2010).

شاید نوجوانی خودتان را به صورت دوره مشکل ساز و استرس زا به یاد آورید. سه عنصر اساسی برای این مرحله از رشد به صورت زیر مشخص شده اند:

  • تعارض با والدین که با مقاومت شدید در برابر قدرت بزرگسالان مشخص می شود.
  • اختلال خلقی که با زندگی هیجانی دمدمی، نوسانات خلقی، و دوره های افسردگی مشخص می شود.
  • رفتارهای مخاطره آمیز که با رفتار بی باک، قانون شکن، و ضداجتماعی که ممکن است به خود و دیگران صدمه بزند، مشخص می شود.

در یک تحقیق که 155 نوجوان تعامل های خود را به مدت 2 هفته یادداشت کردند، معلوم شد که 31 درصد از تعامل های آنها، تعارض با والدین را شامل می شدند. این آزمودنی های نوجوان گزارش دادند که برای آنها، تعارض با والدین از تعارض با همسالانشان مهم تر و از لحاظ هیجانی، شدیدتر بودند (جنسن-کمپل و گرازیانو، 2000).

در تحقیقاتی که افراد را از کودکی تا جوانانی پیگیری کردند، معلوم شد شماری از آنهایی که افسردگی و مشکلات هیجانی دیگری را ظرف ده سال تجربه کرده بودند، در کودکی به چند نوع پریشانی روانی نیز مبتلا شده بودند. این حکایت دارد که مشکلات گزارش شده در نوجوانی، لزوماً به علت نوجوانی ایجاد نمی شوند (استین برگ و موریس، 2001).

 

نکات برجسته: پژوهش درباره عقاید اریکسون

کودکانی که احساس اعتمادِ خوب رشد کرده دارند:

  • از لحاظ اجتماعی و هیجانی خوب رشد می کنند
  • محبوب هستند
  • زیاد کنجکاو هستند
  • نسبت به نیازها و احساسات دیگران حساس هستند

نوجوانی، تیپ ها یا وضعیت های زیر را شامل می شود:

  • کسب هویت
  • وقفه هویت
  • ضبط هویت
  • پراکندگی هویت
  • کسب بیگانگی

افرادی که هویت کسب کرده اند:

  • هویت خود نیرومندی دارند
  • به فکر هدف های واقع بینانه هستند
  • در عزت نفس نمره بالا می گیرند
  • در جوانی، روابط رمانتیک پخته برقرار می کنند

 

هویت مجازی

بازی های کامپیوتری و سایت های اینترنت، فرصت بی نظیر و پیشرفته ای را برای نوجوانان فراهم می کنند تا کاری را انجام دهند که اریکسون گفت در این مرحله از رشد بسیار ضروری است: امتحان کردن نقش های مختلف برای اینکه معلوم شود کدام یک از همه مناسب تر است و هنگامی که کسی در وب جستجو می کند، می تواند این کار را به صورت گمنام انجام دهد. نمونه آن بازی نقش گزاری به نام Dungeons and Dragons است که به جوانان امکان می دهد تا نقاب های خیالی بر چهره بزنند و خیالپردازی های پیچیده را نمایش دهند.

واژه dungeon (سیاهچال) بخشی از واژگان کامپیوتری تخصصی است که به مکانی مجازی اشاره دارد. مکان های مجازی که چند کاربر کامپیوتر در آن سهیم هستند، به طور همزمان به سیاهچال های چندکاربری معروف هستند که به بازیکن امکان می دهند تا با دیگران تعامل کند و دنیای مجازی شخصی بسازد که شخصیت های خیالی آنها با یکدیگر تعامل کنند. شرکت کنندگان می توانند بدون اینکه هویت واقعی خود را فاش کنند، نقش هایی را ایفا کنند که به خودِ واقعی آنها شباهت داشته یا نداشته باشند. یک نویسنده خاطر نشان کرد: «شما می توانید هرکسی که دوست دارید، باشید». «اگر بخواهید، می توانید خود را کاملاً به صورت دیگری توصیف کنید» (تورکل، 1995، ص 184). این دقیقاً همان کاری است که اریکسون ما را ترغیب کرد در نوجوانی انجام دهیم تا هویت های مختلف را آزمایش کنیم.

بررسی بازیکنان سیاهچال های چندکاربری در آلمان، که میانگین سنی آنها 25 سال بود، معلوم کرد که هرچه بازیکنان به مدت طولانی تری بازی کردند، جاذبه میان فردی و همینطور شدت همانندسازی اجتماعی آنها با جامعه مجازی، افزایش یافت (اوتز، 2003). تصور می رفت که میزان همانندسازی آنها با دنیای مجازی شان به اندازه همانندسازی با دنیای واقعی آنها شدید و رضایت بخش باشد و بنابراین، وسیله ای را برای بررسی الگوهای تعامل اجتماعی، ابراز هویت، و تفاوت های جنسی در بازی کودکان، فراهم آورد (کالورت، استروس، استرانگ، هافاکر و لای، 2009).

البته این خطر نیز وجود دارد که ممکن است فرد به قدرت جذب هویت مجازی شود که این هویت، جایگزین خودِ واقعی او شود. اما این می تواند در دنیای عملی نیز با پذیرفتن نقاب های (پرسونا) مختلف، اتفاق افتد. نکته این است که اینترنت می تواند روش امنی را در اختیار برخی نوجوانان قرار دهد تا سعی کنند تشکیل هویت بدهند.

تحقیق انجام شده در استرالیا معلوم کرد کودکان و نوجوانانی که در تنهایی و اضطراب اجتماعی نمره بالا می گیرند، خیلی بیشتر از کودکان و نوجوانانی که در تنهایی و اضطراب نمره پایین می گیرند، درباره مسائل شخصی و صمیمی، با دیگران ارتباط آنلاین برقرار می کنند (مونتی، کمپل و گیلمور، 2010). اطلاعات دیگری نشان می دهند که home page شخصی فرد، نقش مهمی را در تشکیل هویت بازی می کند. این پژوهشگران نتیجه گرفتند: «کودکانی که home page شخصی درست می کنند، احساس تسلط نیرومندی دارند و از home page خود برای ابراز هویت خویش به صورت راحت تر از بیان رو در روی آن به دیگرانف استفاده می کنند» (اشمیت، دایانیم و ماتیاس، 2008، ص 504).

 

جنسیت و هویت خود

اریکسون معتقد بود که عوامل اجتماعی و تاریخی بر تشکیل هویت تأثیر می گذارند که به نوبه خود، ماهیت شخصیت را تحت تأثیر قرار می دهد. جنبش دهه 1960 و 1970 زنان، آزمایشگاهی عملی را برای آزمودن تأثیر نیروهای اجتماعی فراهم کرد. به بیان دقیق تر، روان شناسان پرسیدند که آیا از آن به بعد، زنان در مرحله رشد روانی-اجتماعی نوجوانی، که دوره تلاش برای تشکیل هویت است، بیشتر از زنانی که در آن زمان مسن تر بودند، تحت تأثیر جنبش زنان قرار گرفتند. فرض شده بود که هویت زنان مسن تر، قبلاً تشکیل شده است.

دو تحقیق، پاسخ مثبت دادند. هر دو تحقیق، زنانی را انتخاب کردند که در دهه 1940 تا اواسط دهه 1960، از یکی از سه دانشگاه فارغ التحصیل شده بودند. اطلاعات، از طریق مصاحبه، پرسشنامه، و آزمون های شخصیت خودسنجی گردآوری شدند. معلوم شد زنانی که پس از شروع جنبش زنان وارد دانشگاه شده بودند، آمال و آرزوهای بیشتری داشتند. آنها بیشتر از زنان مسن تر برای استقلال خود ارزش قائل بودند و سرانجام به سطوح بالاتر تحصیلات، شغل، مقام، و درآمد دست یافتند. آنها در میانسالی از زنانی که مرحله نوجوانی را قبل از جنبش زنان گذرانده بودند، جسورتر و از خود مطمئن تر بودند. (دانکن و آگرونیک، 1995؛ هلون، استوارت، و اوسترو، 1995).

یکی از میراث جنبش زنان این است که این روزها، نوجوانان دختر بیشتری جهت گیری شغلی را به عنوان بخشی از هویت خود منظور می کنند. معلوم شده که این دیدگاه، بر سن ازدواج و رفتار قرار ملاقات، تأثیر داشته است (ماتولا، هیوستون، گروتوانت و زاموت، 1992). تحقیقات انجام شده در مورد صدها دانشجوی دختر معلوم کرد آنهایی که گرایش شغلی دارند، دیرتر ازدواج می کنند. آنها هنگام تحصیل در کالج، کمتر قرار ملاقات می گذارند و بیشتر مراقب و نگران روابط تعهدآور هستند. همین تحقیق، وضعیت برعکس را در مورد مردان گزارش داد. نتایج بررسی 56 دانشجوی مرد معلوم کرد که هرچه هویت شغلی آنها نیرومندتر بود، بیشتر به رابطه قرار ملاقات پایبند بودند. در واقع، تا وقتی آنها احساس نکرده بودند که تعهد قطعی به یک شغل دارند، بعید بود که خود را به رابطه قرار ملاقات متعهد سازند.

اریکسون تحکیم هویت را به صورت فرایند رسیدگی کردن موفقیت آمیز به واقعیت های اجتماعی زندگی بزرگسالی تعریف کرد. تحکیم هویت، سازگار شدن با ضروریات متغیر دنیای اجتماعی را شامل می شود. او معتقد بود که تحکیم هویت معمولاً در حدود 20 تا 30 سالگی، زمانی که افراد مسئولیت های زندگی زناشویی، خانوادگی و شغلی را می پذیرند، روی می دهد. بررسی زنانی که از دانشگاه فارغ التحصیل شده و در 21 و 27 سالگی ارزیابی شده بودند، معلوم کرد آنهایی که از نظر انعطاف پذیری خود در رده بالا قرار داشتند و در زندگی زناشویی هویت یافته بودند، از نظر تحکیم هویت بالاتر از کسانی بودند که این ملاک ها را برآورده نکرده بودند (پالس، 1999).

 

بحران هویت

چند پژوهش بر زمان بحران هویت تمرکز کرده اند. اریکسون معتقد بود که بحران هویت در حدود 12 سالگی آغاز می شود و تقریباً در 18 سالگی به طریقی حل می شود. با این حال، امکان دارد بحران هویت در برخی افراد تا مدت ها بعد روی ندهد. در یک تحقیق، معلوم شد که بیش از 30 درصد آزمودنی ها تا 24 سالگی هنوز در جستجوی هویت بودند (آرچر، 1982).

در ضمن، دانشگاه می تواند حل بحران هویت را به تعویق اندازد و دوره ای را که جوانان نقش ها و ایدئولوژی های مختلف را امتحان می کنند، طولانی کند (کوت و لوین، 1988). وقتی دانشجویان را با افراد هم سنی که مشاغل تمام وقت داشتند مقایسه کردند، معلوم شد افراد شاغل زودتر از دانشجویان به هویت دست یافته بودند. دانشجویان به مدت طولانی تری در وضعیت وقفه هویت قرار داشتند (آدامز و فیچ، 1982). پژوهش دیگری حکایت دارد که تشکیل هویت فرد ممکن است حتی فرایند مستمری باشد که در تمام عصر صورت گیرد (مک آدامز، 2001).

 

زایندگی

پژوهش درباره مرحله بزرگسالی رشد روانی-اجتماعی نشان داده است که زایندگی در آزمودنی های میانسال با انگیزش قدرت و صمیمیت، همبستگی مثبت دارد (مک آدامز، روتزل و فولی، 1986). بنابراین، همان گونه که نظریه اریکسون پیش بینی می کند، زایندگی نیاز به احساس صمیمیت با دیگران و احساس قوی بودن در ارتباط با آنها را برانگیخته می کند. تحقیق دیگری، زایندگی را با مهرورزی مرتبط دانست (ون دِ واتر و مک آدامز، 1989). همه اینها ویژگی های لازم برای آموزش و هدایت کردن نسل بعدی هستند.

به نظر می رسد که زایندگی در میانسالی با تجربه کردن فرزندپروری محبت آمیز و صمیمانه در کودکی، ارتباط معناداری دارد (فرانز، مک کللند و وینبرگر، 1991). پژوهش، اهمیت مادر و پدر را برای سلامت هیجانی کودک تأیید می کند. افراد میانسالی که در زایندگی نمره بالا گرفتند، در مقایسه با افرادی که در زایندگی نمره پایین گرفتند، به رفاه و ارزش زندگی انسان معتقد بودند و از زندگی خود راضی تر بوده و احساس خشنودی بیشتری می کردند (مک آدامز و دِ سنت آیین، 1992؛ ون دِ واتر و مک آدامز، 1989).

تحقیقات دیگر، این یافته ها را گسترش دادند. افرادی که در زایندگی بالا بودند، در برون گرایی، وظیفه شناسی، نوع دوستی و تجربه پذیری از افرادی که در زایندگی پایین بودند، نمره بالاتر گرفتند (کاکس، ویت، اولسون و مک آدامز، 2010؛ پیترسون، امیرلس و ونت ورث، 1997). کسانی که در زایندگی بالا بودند، به احتمال بیشتری روابط اجتماعی رضایت بخش برقرار می کردند، به جامعه خود احساس دلبستگی می کردند، و از لحاظ هیجانی باثبات تر بودند (مک آدامز، هارت و مارونا، 1998). در ضمن، آنهایی که در زایندگی بالا بودند، زندگی زناشویی موفق، موفقیت بیشتر در کار، و روابط دوستی بیشتری داشتند. آنها از کسانی که در زایندگی نمره پایین گرفتند، رفتار نوعدوستانه بیشتری داشتند (وسترمایر، 2004). بررسی بزرگسالان در بلژیک، نشان داد آنهایی که در زایندگی بالا بودند، در برون گرایی، خوشایندی، تجربه پذیری و وظیفه شناسی نیز بالا بودند (ون هیل، سرویلد و دِ فرویت، 2006). بین زایندگی و سلامت روان شناختی، ارتباط مثبت نیرومندی یافت شده است؛ این علاوه بر میانسالانی که والد بودند، در مورد افراد میانسالی که فرزند نداشتند نیز صدق می کرد.

دو تحقیق طولی در مورد زنانی که تحصیلات دانشگاهی داشتند و در فواصل 31 تا 48 سالگی مورد آزمون و مشاهده قرار گرفتند، معلوم کردند آنهایی که در میانسالی از نظر زایندگی بالا بودند، در مقایسه با آنهایی که در زایندگی پایین بودند، از نظر سلامت هیجانی، وضعیت به مراتب بهتری داشتند (وندرواتر، اوسترو و استوارت، 1997). تحقیق طولی دیگری که در مورد زنان دارای تحصیلات دانشگاهی اجرا شد، معلوم کرد آنهایی که برای شهرت و پیشرفت ارزش قائل بودند، در 40 تا 50 سالگی هویت کاملاً رشدیافته ای داشتند و از نظر زایندگی به مراتب بالاتر از کسانی بودند که برای شهرت و پیشرفت اجتماعی ارزش قائل نبودند (هلسون و سری واستاو، 2001).

پژوهش دیگری در مورد زنان 40 تا 50 ساله ای که تحصیلات دانشگاهی داشتند معلوم کرد همانگونه که اریکسون پیش بینی کرده بود، زایندگی در این مرحله از زندگی بالاتر از زمانی بود که این زنان 20 تا 30 ساله بودند. با این حال، این تحقیق بر خلاف نظر اریکسون، گزارش داد که سطح زایندگی در این زنان تا 70 سالگی آنها ثابت مانده بود (زاکر، اوسترو و استوارت، 2002).

در تحقیق دیگری، زنانی که تحصیلات عالی داشتند و در 43 سالگی از نظر زایندگی بالا بودند، این سطح را 10 سال بعد نیز حفظ کرده بودند. آنها همچنین در مقایسه با زنانی که در 43 سالگی از نظر زایندگی پایین بودند، از والدین سالخورده خود بیشتر نگهداری کردند و سطح بالاتری از مراقبت کردن از همسر و فرزندان خود را گزارش دادند (پیترسون، 2002).

وقتی از 70 مرد و زن درخواست شد تا موضوعات مهم زندگی خود را شرح دهند، آنهایی که قبلاً در مقیاس زایندگی لایولا نمره بالا گرفته بودند از کسانی که نمره پایین گرفته بودند، موضوعات متفاوتی را آشکار نمودند. موضوعات مشترک افرادی که نمره بالا گرفته بودند، رویدادهای خوشبختی در اوایل زندگی، حساسیت نسبت به رنج کشیدن دیگران، نظام عقیدتی شخصی پایدار، و هدف های روشن برای خودشان و جامعه را شامل می شد. کسانی که نمره پایین گرفته بودند، هیچ یک از این موضوعات را گزارش ندادند (مک آدامز، دیاموند، دِ سنت آیین، و منفیلد، 1997).

 

پختگی

اریکسون معتقد بود که افراد در مرحله پختگی و پیری رشد روانی-اجتماعی، به زندگی خود فکر کرده و آن را بررسی می کنند و انتخاب های گذشته خود را می پذیرند یا به حال آنها تأسف می خورند. در یک تحقیق که از 49 روانشناس به عنوان آزمودنی استفاده شد، معلوم شد اغلب خاطرات آنها به سال های دانشجویی و جوانی مربوط می شدند، دوره ای که بیشترین تعداد تصمیم گیری های مهم را دربر داشت که بر روند زندگی آنها تأثیر گذاشته بودند (مک کاوی، مالی و استوارت، 1991). تحقیق دیگری معلوم کرد آزمودنی های سالخورده ای که در انسجام خود نمره بالا گرفتند، وقت زیادی را صرف مرور کردن زندگی خود کردند تا مسائل مشکل ساز را حل کرده و از وضعیت خود، آگاهی بیشتری کسب کنند. در مجموع، آزمودنی هایی که در انسجام خود نمره پایین گرفتند، اظهار داشتند که به اینگونه خودآزمایی ها نپرداختند (تافتو ترکه، 1990). بررسی بزرگسالان 60-50 ساله و 70-60 ساله معلوم کرد همانگونه که اریکسون پیش بینی کرده بود، اعتراف کردن به پشیمانی ها و فرصت های از دست رفته، مستقیماً با رضایت از زندگی و سلامت روانی مردان و زنان ارتباط داشت (تورگس، استوارت، و دانکن، 2008؛ استوارت و مینر-رابینو، 2005).

تحقیقی در بلژیک که در مورد افراد 60 تا 70 ساله و 70 تا 80 ساله اجرا شد، معلوم کرد که دستیابی به انسجام خود با احساس بالای سلامت ذهنی، سلامت روانی، و ترس کمتر از مرگ و بیماری و رنجش کمتر، ارتباط داشت (ون هیل و ون استین کیست، 2009).

مقایسه مراحل جوانتر و مسن تر عمر در نمونه ای از بزرگسالان 17 تا 82 ساله معلوم کرد که افراد مسن تر خیلی بیشتر از افراد جوان تر به فکر زایندگی و انسجام خود بودند، و کمتر از آنها به فکر هویت خود بودند. این یافته ها، نظر اریکسون را تأیید می کنند. نتایج همچنین همبستگی مثبت معناداری را بین سن و سلامت ذهنی پیدا کرد؛ در مجموع، افراد مسن تر شادتر از افراد جوان تر بودند (شلدون و کاسر، 2001). بررسی مردان و زنان 55 تا 93 ساله در استرالیا نشان داد که درگیر بودن مستمر در فعالیت های خانوادگی و اجتماعی، به احساس مداوم زایندگی تا زمان سالخوردگی منجر می شود (واریورتن، مک لافلین و پینسکر، 2006).

در تحقیق دیگری، جوانان (25 تا 35 ساله) با بزرگسالان (60 تا 85 ساله) مقایسه شدند. این تحقیق، تفاوت معناداری را از نظر فراوانی تأمل کردن درباره زندگی، بین این دو گروه نشان نداد. با این حال، دلایل تأمل کردن درباره رویدادهای زندگی، تفاوت داشتند. افراد جوان تر برای کسب خودآگاهی و یافتن راه حل هایی برای مشکلات جاری، تأمل می کردند. افراد مسن تر برای ارزیابی زندگی خویش و دستیابی به انسجام خود، به گذشته فکر می کردند (استادینگر، 2001).

تفاوت های جنسیتی در پیری، پرداختن به تأمل بی طرفانه را برای زنان مشکل تر از مردان می سازد. این در تحقیقی که بزرگسالان 60 تا 70 ساله را دربر داشت، آشکار شد. مردان در مقایسه با زنان، از سطح بسیار بالاتر هویت، اطمینان، و قدرت خبر دادند (مینر – رابینو، وینتر و استوارت، 2004). معیار به اصطلاح مضاعف در جامعه، پیری را برای زنان منفی تر می انگارد و زنان را در سن پایین تر از مردان، «پیر» به حساب می آورد. برای مثال، در حالی که یک مرد هنرپیشه 50 ساله ممکن است هنوز نقش های متفکرانه، پخته، و قدرتمند را در یک فیلم نمایش دهد، یک زن هنرپیشه 50 ساله، اگر نقشی در فیلم ها داشته باشد، ممکن است به صورت کلیشه ای بیوه یا مادربزرگ انگاشته شود.

علاوه بر این، زنان معمولاً بیشتر از مردان عمر می کنند، بنابراین، به احتمال بیشتری مجبورند. به مسائل بیماری و ناتوانی، داغدیدگی، فقدان حمایت اجتماعی و کاهش درآمد رسیدگی کنند. این موضوع می تواند در این مشاهده دخالت داشته باشد که مرور زنان بر گذشته خود، اغلب کمتر از مرور مردان مثبت است و به احتمال بیشتری به جای انسجام خود، به وضعیتی که اریکسون آن را ناامیدی در سال های آخر عمر نامید، منجر می شود (رینی، 1998).

 

نکات برجسته: پژوهش درباره عقاید اریکسون

تشکیل هویت مجازی آنلاین:

  • به شما امکان می دهد تا هویت های مختلف را امتحان کنید
  • می تواند به اندازه تشکیل هویت در دنیای عملی رضایت بخش باشد
  • می توانید در تشکیل هویت، نقش مثبت و منفی بازی کنید
  • بیشتر توسط افرادی مورد استفاده قرار می گیرد که تنها و از لحاظ اجتماعی مضطرب هستند

تشکیل هویت در زنان:

  • (در مورد زنان در آن زمان) تحت تأثیر جنبش زنان دهه 1960 و 1970 قرار داشت
  • بیشتر تحت تأثیر مسائل شغلی قرار دارد
  • با تمایل به تغییر کردن ارتباط دارد
  • ممکن است تحت تأثیر تغییر در تصویر بدن قرار داشته باشد

افرادی که در زاندگی بالا هستند:

  • از زندگی خود راضی و خشنود و در زندگی زناشویی و شغلی موفق هستند
  • برون گرا، وظیفه شناس، و پذیرای تجربیات جدید هستند
  • عزت نفس بالا دارند

افرادی که در انسجام خود بالا هستند:

  • وقت قابل ملاحظه ای را صرف بررسی گذشته خود می کنند
  • می توانند پشیمانی ها و فرصت های از دست رفته را تأیید کنند
  • احساس رنجش و دلخوری کمتری دارند

 

هویت قومی

یک جنبه از رشد خود که اریکسون مورد توجه قرار نداد، تأثیر هویت قومی است. پژوهش درباره این موضوع، همواره اهمیت هویت نژادی یا قومی را برای گروه های اقلیت نشان می دهد؛ انکار کردن هویت نژادی فرد می تواند استرس زا باشد (برای مثال به فرانکلین-جکسون و کارتر، 2007 مراجعه کنید). چندین تحقیق در مورد نوجوانان لاتینی، آسیایی، و سیاهپوست در ایالات متحده و کانادا نشان می دهد که هویت قومی نیرومند با سلامت روانشناختی، عزت نفس بالا، پیوندهای اجتماعی قوی، و انگیزش تحصیلی خوب ارتباط دارد (چی و فولی، 2010؛ ویتاکر و نویل، 2010؛ یاپ، ستلز و پرات-هیات، 2011).

تحقیقی که نوجوانان سیاهپوست در آن شرکت داشتند، روابط روشن، پایدار، و نیرومندی را بین هویت نژادی و سلامت روان شناختی نشان داد. آنهایی که در هویت نژادی نمره بالا گرفتند، در سلامت ذهنی، رضایت از زندگی، و عزت نفس نیز بالا بودند (کنستانتین، الین، والاس، و فرانکلین-جکسون، 2006؛ پیلی، 2005). بررسی نوجوانان سیاهپوست، آسیایی، و دونژادی معلوم کرد که عزت نفس در سیاهپوستان در بالاترین سطح و در آسیایی ها در پایین ترین سطح بود. عزت نفس نوجوانان دونژادی خیلی پایین تر از عزت نفس سیاهپوستان و خیلی بالاتر از عزت نفس آسیایی ها بود (بریسی، باماکا و اومانا-تیلور، 2004). بنابراین، به نظر می رسد که هویت نژادی برای نوجوانان سیاهپوست در مقایسه با نوجوانان دونژادی یا آسیایی، عامل قدرتمند و مهم تری است.

معلوم شده است که عزت گروهی (یعنی، افراد در مورد اینکه اعضای گروه نژادی و قومی خود هستند چه احساسی دارند) در نوجوانان آمریکایی آفریقایی تبار و آمریکای لاتینی تبار در اوایز و اواسط نوجوانی افزایش می یابد. عزت گروهی در دانش آموزان سفید پوست، باثبات ماند و در ابتدا و انتهای دوره تحقیق، بالا بود (فرنچ، سیدمن، آلن، و آبر، 2006).

تحقیق دیگری معلوم کرد نوجوانان سیاهپوستی که از لحاظ هویت قومی در سطح بالا بودند، نگرش مثبت کمتری به مواد مخدر و نگرش مثبت بیشتری به مدرسه داشتند که با رفتارهای مثبت در مدرسه ارتباط داشت. انهایی که در مقیاس نگرش های ضدسفیدپوست نمره بالا گرفتند، به احتمال بیشتری مواد مخدر مصرف می کردند، نگرش منفی نسبت به مدرسه داشتند و در مدرسه بدرفتار بودند (رسینکو، سولر، بریت ویت، بن سلاسی و اسمیت، 1999). دانش آموزانی که نژادپرستی بیشتری را تجربه کرده بودند، از استرس بیشتر و عملکرد روان شناختی پایین تر از کسانی که نژادپرستی را تجربه نکرده بودند، خبر دادند (بینام، بورتون و بست، 2007).

بررسی زنان سیاهپوست و آمریکای لاتینی معلوم کرد که سردرگمی هویت (تعارض هویت بین فرهنگ اقلیت فرد و فرهنگ اکثریت) می تواند به اختلال های خوردن منجر شود. همانندسازی با مدل زیبایی آمریکای شمالی که بر لاغری شدید تأکید دارد، گرایش به نشان دادن اختلال هایی نظیر بی اشتهایی عصبی را در برخی زنان ایجاد کرد. پژوهشگران اظهار داشتند که این وضعیت، از تلاش برای تقلید کردن از معیارهای ظاهر زن ایده آل فرهنگ سفیدپوست اکثریت ناشی می شود (هاریس و کوبا، 1997).

بررسی نوجوانان آمریکایی آسیایی تبار و لاتینی تبار تأیید کرد که قومیت برای تشکیل هویت اهمیت دارد. هویت قومی نیرومند با عزت نفس بالا و روابط بهتر با همسالان و خانواده ارتباط داشت (فینی و چاویرا، 1992).

 

کلینیک فرزانش

کلینیک روانشناسی فرزانش با هدف ارائه خدمات روانشناسی در دو حیطه درمان و آموزش، کار خود را آغاز نموده است. هدف ما بهبود نگرش ذهنی، بالا بردن سطح سواد عمومی و توانمند ساختن افراد از طریق آموزش تخصصی می باشد و همواره به ارتقای کیفیت خدمات ارائه شده می اندیشیم.

3 دیدگاه

  1. مقاله طولانی هست اما به نظر مفید میاد. بهتر این بود که به ترتیب اول خلاصه سپس فهرست بعدش مقدمه و متن رو میذاشتین در آخر هم یک نتیجه گیری که منعکس کننده کل متن باشه مقالتون رو میترکوند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا