نظریه دلبستگی؛ ماهیت روابط کودک

به نظر می رسد جان بالبی – وقتی برای نخستین بار به رابطه میان محرومیت از محبت والدین و بزهکاری در دوران نوجوانی پی برد – یا ماری اینزوورث – زمانی که از طریق یک آگهی روزنامه به عنوان همکار پژوهشگرِ بالبی شروع به کار نمود – حتی برای لحظه ای به ذهنشان خطور نکرد که تلاش های نظری آنها روزی موجب گسترده ترین، عمیق ترین و خلاق ترین حوزه پژوهش ها در روانشناسی قرن 20 (و اکنون قرن 21) گردد. اما این امر اتفاق افتاد. امروزه هر کسی بخواهد ادبیات پژوهشی مربوط با «دلبستگی» را مورد کنکاش قرار دهد با بیش از 10 هزار مقاله (از 1975 تا این زمان) در شاخه های متنوع روان شناسی فیزیولوژیک، بالینی، تحولی، اجتماعی و… رو به رو خواهد گشت که تمام مراحل حیات بشری، از نوزادی تا پیری، را مورد تحلیل قرار داده است.
در قلمرو تحول اجتماعی و هیجانی، نظریه دلبستگی از چارچوب مفهومی محکمی برخوردار است. در پژوهش های رو به رشد بالینی در خصوص روابط والد-کودک، به ویژه روابط مخرب و بدرفتاری والدین، نظریه دلبستگی نقش مهمی ایفا می کند. نظریه دلبستگی در حوزه جذاب پژوهش های مرتبط با روابط عاطفی میان نوجوانان و جوانان – از جمله مطالعه روابط رمانتیک، دونفری یا زناشویی – از پرنفوذترین رویکردهای جاری به شمار می آید. در میان پژوهشگران علاقه مند به موضوع سوگ، کارهای بالبی هنوز به عنوان یک منبع هدایت گر و الهام بخش محسوب می شود. به علاوه، نظریه دلبستگی یکی از نمونه های قوی و منسجم نظریه پردازی در روان شناسی است. این نظریه بسان الگویی است که دانشمندان از طریق آن می توانند بین مفاهیم نظری و پژوهش های تجربی ارتباطی دوسویه و روشن برقرار سازند. امروزه نظریه دلبستگی از بسیاری جهات به نظریه دلبستگی در 30 سال پیش شباهت دارد، اما به مدد پژوهش های دقیق و خلاقانه، گسترش و عمق بیشتری یافته است. به دلیل بینش آفرینی و دقت قابل ملاحظه نظریه و به خاطر شخصیت تأثیرگذار اینزوورث به عنوان یک پژوهشگر، مطالعات نخستین نه تنها از حمایت نظری قابل ملاحظه بلکه از وجوه جالب و برانگیزاننده ای برخوردار بود. این نظریه، همانند هر نظریه جدید دیگری، در ابتدا با انتقادات متعددی روبرو شد. با این حال، بالبی و اینزوورث تمام همت خویش را بر سر این موضوع گذاردند و تا پایان عمر حرفه ای خود از امتیازات و افتخارات متعددی بهره مند گشتند.
یکی از مشکلات مرتبط با انبوه پژوهش های صورت گرفته در مورد دلبستگی و تحول پیوسته نظریه در سایه مطالعات جدید، آشنایی عده اندکی از دانش آموختگان و پژوهشگران با تصویر کلی نظریه است. به منظور استفاده بهینه از نظریه در مقام پژوهشگر، درمانگر یا آموزگار باید از محتوای کارهای ابتدایی بالبی و اینزوورث، نتایج پژوهش های بعد، تحول ابزارهای اندازه گیری دلبستگی و مقیاس های آن، و پیشرفت های اخیر نظری و تجربی مربوط به روابط دلبستگی و تحول شخصیت، اطلاع کافی داشت.
ماهیت روابط کودک
جاد کسیدی
مطالعه جان بالبی روی نظریه دلبستگی کمی بعد از فارغ التحصیلی وی از دانشگاه کمبریج و با آغاز مشاهدات مستمر او در کانون جوانان ناسازگار شکل جدید به خود گرفت: در آن دوران دو پسر، که روابط آشفته ای با مادرانشان داشتند، بیشترین تأثیر را بر بالبی گذاشتند. بررسی های نظام یافته و آینده نگر بالبی که یک دهه بعد تحت عنوان «چهل و چهار سارق جوان: خصائص و زندگی خانوادگی آنها» به چاپ رسید (بالبی، 1944) و مطالعات سایرین (بندر و یارنل، 1941؛ گُلدفارب، 1943) او را متقاعد ساخت که زوال رابطه مادر-کودک پیشدرآمد آسیب های روانی بعدی است. بالبی بر مبنای مشاهداتش به این نتیجه رسید که رابطه کودک با مادرش نه تنها بر کارکردهای آتی بلکه در شخصیت خود کودک هم تأثیر بسزایی دارد. بالبی به همراه همکارش، جیمز رابرتسون دریافتند که کودکان به هنگام جدایی از مادرانشان، حتی با وجود مراقبت و تغذیه از جانب دیگران، دچار استرس شدید می شوند. این نتیجه حکایت از ظهور یک الگوی قابل پیش بینی داشت – پرخاشگری کودک به دنبال ناامیدی (رابرتسون و بالبی، 1952). بالبی از اینهمه اهمیت مادر در نزد کودک شگفت زده گشته بود. در آن زمان دو نظریه مطرح در مورد رابطه کودک و مادر به شکل نظریه های سائق ثانوی بیان شده بودند: بر مبنای دیدگاه مشابه نظریه پردازان روان تحلیل گری و یادگیری اجتماعی دلیل برقراری رابطه میان کودک و مادر، تغذیه کودک به وسیله مادر بود (فروید، 1957/1910، سیرز، مک کوبی و لوین، 1957). به عبارت دیگر در اینجا لذت تجربه شده به خاطر ارضای سائق های گرسنگی با حضور مادر همبسته گشته است. بالبی در زمان تدوین نظریه دلبستگی شواهدی از مطالعات حیوانی به دست آورد که این دیدگاه را به چالش می کشید. بر اساس ادعای لورنز (1935) جوجه غازها به والدین یا حتی اشیائی که از آنها غذا دریافت نمی کنند هم دلبسته می شوند. هارلو (1958) مشاهده نمود که بچه میمون ها به هنگام استرس، به جای «مادرِ سیمی غذادهند»، «مادرِ پارچه ای گرم و نرم» را ترجیح می دهند. با آغاز مشاهدات منظم روی نوزادان انسان پژوهشگران دریافتند که کودکان به طور دائم به افرادی دلبسته می گردند که برای آنها منبع تغذیه به شمار نمی آیند (آینزوورث، 1967، شیفر، امرسون، 1964). سال ها بعد بالبی به خاطر آورد که:
«از نظر من نظریه سائق ثانوی با واقعیت جور در نمی آمد. برای مثال اگر این نظریه صحت داشت، یک کودک 1 یا 2 ساله باید به هر چیزی که به او غذا می داد تمایل پیدا می کرد ولی در عمل اینگونه نیست. اما اگر نظریه وابستگی سائق ثانوی نابسنده بود، چه نظریه ای می توانست جای آن را بگیرد؟ (1980، صفحه 650).»
بالبی پس از مأیوس شدن از نظریه های سنتی برای یافتن تبیینی جدید شروع به بحث با سایر همکاران در حوزه های زیست شناسی تکاملی، کردارشناسی، روان شناسی تحولی، علوم شناختی و نظریه سیستم های کنترل، کرد (بالبی، 1982/1969).
او بر مبنای مطالعات صورت گرفته در تمام این حیطه ها به طرحی بدیع رسید که سازوکارهای بنیادین رابطه کودک با مادر را حاصل فشارهای تکاملی می دانست. از نظر بالبی این پیوند قوی، به ویژه با توجه به نمونه های آسیب دیده آن، به عوض فرایندهای یادگیری تداعی (یک سائق ثانوی)، نتیجه یک مجاورت خواهی زیستی و مبتنی بر فرایند انتخاب طبیعی است. بالبی (1958، اوائل و اواخر 1960) در یکسری مقاله با عنوانِ آغازینِ «ماهیت ارتباط کودک با مادرش» نظریه دلبستگی را معرفی کرد. این مقالات تمام نکات اصلی نظریه دلبستگی یا به قول برترتون (1992) «نخستین طرح کلی نظریه دلبستگی» را در قالبی ابتدایی مطرح ساخت (صفحه 762). بعدها این مفاهیم در سه گانه بالبی به نام «دلبستگی و فقدان» به تفصیل مورد بحث قرار گرفت (1982/1969، 1973، 1980).
یکی از اعضای تیم پژوهشی بالبی در خلال دوره شکل گیری نظریه دلبستگی، روان شناسی تحولی به نام ماری سالتر اینزوورث بود. ارتباط خوش یُمن او با بالبی – یکی از دوستانش آگهی درج شده در یک روزنامه برای جذب همکار پژوهشی را به او نشان داده بود – سرنوشتِ نیک تحول نظریه دلبستگی را رقم زد. اینزوورث در چارچوب اصول کردارشناسی نظریه دلبستگی دست به مشاهده طبیعی مادران و کودکان زد. یکی از این مطالعات در اوائل دهه 1950 در اُگاندا و دیگری در دهه 1960 در بالتیمور انجام پذیرفت. این بررسی ها با ارائه انبوهی از داده های مشاهده ای، مبنای مشارکت اینزوورث در شکل گیری نظریه دلبستگی و البته صورت بندی های مستمر بالبی شد. اینزوورث بعدها با طراحی و معرفی یک شیوه اندازه گیری به نام «موقعیت ناآشنا» راه را برای پژوهش های تجربی روی تفاوت های فردی در کیفیت دلبستگی باز نمود – پژوهش هایی که نظریه دلبستگی را در روانشناسی تحولی معاصر جای داد.
فصل حاضر رویکرد کردارشناسانه بالبی در درک رابطه کودک با مادر، جزئیات نظریه پردازی ها و پژوهش های اخیر، را خلاصه می کند. نخست، من در مورد بنیان های زیستی دلبستگی، ریشه های تکاملی رفتار دلبستگی، سیستم رفتاری دلبستگی و سازمان آن، نقش بافت در عملکرد این سیستم، نقش هیجان، نقش شناخت و تفاوت های فردی در دلبستگی به بحث می پردازم. سپس رابطه سیستم دلبستگی با سیستم های رفتاری مثل کاوش، ترس، مردم آمیزی و مراقبت را شرح می دهم. سوم، با تمرکز بر ماهیت دلبستگی کودک به منابع دلبستگیش، تفاوت این دلبستگی با سایر پیوندهای عاطفی را تبیین می کنم. در نهایت دلبستگی های چندگانه را بر می شمارم. اگرچه ادعای بالبی مبنی بر تداوم دلبستگی در سرتاسر عمر، در همان نوشته های اولیه وی مطرح شد (بالبی، 1956)، ولی نکته محوری او ارتباط با مادر در دوران کودکی بود، و من نیز همین قاعده را برای فصل حاضر انتخاب می کنم.
بنیان های زیستی رفتار دلبستگی
اساسی ترین وجه نظریه دلبستگی بر بنیان های زیستی رفتار دلبسته استوار است (بالبی، 1958، 1982/1969). «رفتار دلبسته افزایش همجواری کودک با منبع دلبستگی (معمولاً مادر) را به همراه دارد» برخی واکنش های دلبستگی (لبخند زدن، واکه گویی) رفتارهایی را علامت می دهد که مادر را متوجه علاقه کودک به تعامل نموده و موجب تداوم حضور او در کنار کودکش می شود. سایر رفتارها (گریه کردن) ماهیت اعتراضی دارد و مادر باید به سرعت نسبت به تسکین بخشی آن اقدام کند. بعضی از کُنش های کودک (نزدیک شدن و دنبال کردن) نیز «فعال» محسوب می شود زیرا کودک را به سمت مادر می کشاند.
دیدگاه تکاملی
از نظر بالبی در طی دوران تکامل انسان ها، یعنی همان زمانی که او به آن «دوره سازگاری تکاملی» می گوید، انتخاب ژنتیکی، رفتارهای دلبسته را برگزید چون این رفتارها با افزایش مجاورت کودک-مادر احتمال حفاظت و بقا را افزایش می داد. بالبی بر مبنای تفکر تکاملی خود، در صورت بندی های اولیه نظریه خویش بر بقای گونه ها تأکید داشت. او در زمان ویرایش کتاب دلبستگی (جلد اول از سه گانه دلبستگی و فقدان بالبی، 1982/1969)، عنوان نمود که پیشرفت های به عمل آمده در نظریه تکامل حکایت از آن دارد که هدف تمام سیستم های رفتاری از جمله دلبستگی حفظ و بقای ژن های فردی است (صفحه 56).
بسیاری از پیامدهای مورد انتظار و سودمند برای کودک حاصل مجاورت او با والدش است (بالبی، 82/1969). از میان این فوائد می توان به تغذیه، یادگیری محیطی و تعامل اجتماعی اشاره کرد. در زیستگاه سازگاری تکاملی، کودکانِ دارای ارتباط زیستی نزدیک با مادرانشان از امنیت جانی بیشتری برخوردار بوده و به همین خاطر بالبی حفاظت در برابر شکارچیان درنده را به عنوان «کارکرد زیستی رفتار دلبسته» در نظر گرفت. بالبی با تکیه بر این کارکرد زیستی-حفاظتی، اذعان نمود که کودکان به هنگام پریشانی والدین خود را طلب می کنند. به تعبیر داروینی، تمایل ذاتی به مجاورت خواهی، همانند پوشش ضخیم و سفید روباه در ناحیه توندرای سیبری، یک انطباق رفتاری محسوب می گردد. در این چارچوب؛ دلبستگی، به عوض نشانه ناپختگی، خصیصه ای به هنجار و سالم در سرتاسر زندگی انسان انگاشته می شود.
سیستم رفتاری دلبستگی
رفتارهای دلبستگی باید در درون یک سیستم رفتاری سازمان یافته باشد. بالبی با به عاریت گرفتن مفهوم سیستم رفتاری از کردارشناسی، رفتارهای ویژه نوع و پیامدهای مشخص آنها – از جمله مطلوبیت باروری – را توصیف نمود. مفهوم سیستم رفتاری انگیزش درون زاد را در بر می گیرد. در اینجا نباید دلبستگی را به عنوان محصول جانبی فرایندها یا سائق های بنیادی در نظر گرفت. کودکان به والدین خود دلبسته می شوند، خواه والدینشان نیازهای فیزیولوژیایی آنها را برآورده سازند، خواه نسازند. شواهد مؤید این ادعا نشان می دهد که بر خلاف نظریه های سائق ثانوی (فروید، 195/1910، سیرز و همکاران، 1957)، دلبستگی نتیجه همبسته های تغذیه ای نیست. به علاوه یافته هایی که دلبستگی کودکان به مادرانِ بدرفتار را تأیید می کند (بالبی، 1956) این سیستم را مشتق از تداعی های لذت بخش معرفی نمی نماید. مفهوم بالبی از انگیزش درون ذاتیِ سیستم دلبستگی با صورت بندی مفهومی پیاژه (1954) از انگیزش درون ذاتی علاقه کودک به کاوش همخوان است.
نکته اصلی در سیستم رفتاری دلبستگی آن است که رفتارهای متنوعِ دلبستگی برای پاسخدهی به نشانه های داخلی و خارجی خاص، در درون فرد نظام یافته اند. به نظر اسروف و واترز (1977) سیستم رفتاری دلبستگی را نباید «مجموعه ای از رفتارهای یکدست و همیشه فعال» در نظر گرفت (صفحه 1185). در عوض، وجود یک «توازن کارکردی» میان رفتارهای مختلف، به آنها معنا و کارکردهای مشابه بخشیده است. همانگونه که بالبی (1982/1969) عنوان داشت، «کودک با دویدن، راه رفتن، خزیدن یا حتی در موارد تالیدومید، غلتیدن به سوی مادر چیزی جز همجواری با او را نمی خواهد» (صفحه 373). رفتارهای انتخاب شده در یک موقعیت خاص همان رفتارهایی است که کودک آنها را در همان لحظه مفید می داند. کودک در طی تحول خویش، راهنمای متنوع بیشتری برای دستیابی به همجواری یافته و کارآمدی هریک از آنها را در موقعیت های متفاوت فرا می گیرد. در واقع، همانطور که اسروف و واترز بیان کردند، این دیدگاهِ سازمانی وجود یک ثُبات مبنایی در بطن تغییرات تحولی و بافتی را به اثبات می رساند. بنابراین کودک در زمان ها و مکان های متفاوت، در ارتباط با مادرش یک سازمان باثبات و درونی از رفتارهای دلبستگی را علی رغم تنوع رفتارهای ویژه آن سازمان، شکل می دهد. بنابراین، در حالی که یک کودک ساکن و بی حرکت از گریه برای همجواری با مادر استفاده می نماید، یک کودک متحرک با خزیدن به این هدف می رسد. چنین تأکیدی بر سازمان رفتارهای دلبستگی، توضیح کارکرد هدف مدار آن را نیز آسان می سازد. بر خلاف محدودیت زمانی بازتاب های دوران کودکی (چرخش سر، گرفتن…) سیستم رفتاری دلبستگی فرد را قادر می سازد تا به شکلی منعطف در کنار تلاش برای دستیابی به هدف، در برابر تغییرات محیطی پاسگو باشد. بالبی برای شرح این موضوع از قیاس موشک های حساس به گرما (کروز) استفاده کرد: این موشک ها پس از شلیک به عوض یک حرکت ثابت و یکنواخت، خود را با تغییرات مکانِ هدف سازگار نموده تا در نهایت به آن اصابت کنند. کودک نیز برای حفظ فاصله بهینه خویش با مادر، موقعیت و رفتار او (و همچنین سایر تغییرات محیطی) را زیر نظر دارد. کاربرد منعطف از انواع رفتارهای دلبستگی در موقعیت های مختلف، کارآمدی پاسخ های هدف مدار کودک را بالا می برد. برای مثال، کودکی که شاهد بیرون رفتن مادر از یک محیط ناآشنا و تنها ماندن خویش است، میل بیشتری به همجواری با او نشان می دهد. کودک ممکن است دنبال مادرش راه بیافتد (تغییر رویه با جابه جایی مادر)، و اگر این کار نتیجه نداد گریه را سر می دهد.
رویکرد بالبی به سازمان رفتار دلبستگی به گونه ای است که دیدگاه سیستم های کنترل را هم در بر می گیرد. او براساس مشاهدات کردارشناسانی که رفتار غریزی حیوانات را به عنوان ابزار محافظ و بادوام در برابر محیط تعریف کردند، رویکرد سیستم های کنترل را به سازمان رفتار دلبستگی وارد نمود. وی کارکرد یک ترموستات (گرماپا) را نمونه ای از یک سیستم کنترل معرفی کرد. با پایین آمدن دما در یک اتاق، ترموستات دستگاه گرمایشی را فعال ساخته و با بالا رفتن دما آن را خاموش می کند. بالبی کودکان را خواهان حفظ فاصله معین با مادرانشان می داند. به هنگام افزایش فاصله زمانی و مکانی سیستم دلبستگی فعال گردیده و با کاهش این فاصله، سیستم از کار می افتد. بالبی (و پس از او برترتون، 1980؛ بالبی، 1982/1969) بعدها سیستم دلبستگی را تا حدی متفاوت از ترموستات توصیف کرد – یعنی به صورت سیستمی که به عوض خاموشی های گهگاه، دائماً در حال فعالیت بوده و متوقف نمی شود. بر طبق نظر بالبی، هدف کودک به جای یک موضوع (مادر)، یک حالت – حفظ فاصله مطلوب از مادر بر اساس موقعیت – است. بالبی این تنظیم رفتاری را مشابه فرایند تعادل فیزیولوژیایی در نظر گرفت که به موجب آن سیستم های فیزیولوژیایی (مثل فشار خون و دمای بدن) در محدوده هایی مشخص خود باقی می مانند. سیستم کنترل رفتار، همانند سیستم های کنترل فیزیولوژیایی، در درون دستگاه عصبی مرکزی سازمان یافته است. به نظر بالبی، تنها تمایز این دو سیستم آن است که در سیستم رفتاری محدوده های جاندار با جنبه های محیط تعریف شده و توسط ابزارهای رفتاری و نه فیزیولوژیایی، حفظ می گردد (صفحه 372).
نقش بافت
میزان علاقه کودک به همجواری با مادرش در موقعیت های مختلف تغییر می کند، و بالبی (1982/1969) به شناخت تأثیر این موقعیت های مختلف بر افزایش یا کاهش نسبی فعالیت سیستم دلبستگی، علاقه مند بود. بنابراین او دو دسته از عوامل تأثیرگذار بر فعالیت سیستم دلبستگی، یعنی عامل های هشداردهنده خطر یا استرس، را تعریف کرد. یک دسته از این عوامل به شرایط و حالات کودک (مثل بیماری، خستگی، گرسنگی، یا درد) و دسته دیگر به وضعیت محیط (مثل حضور محرک های تهدید کننده)، به ویژه مکان و رفتار مادر (مثل غیبت، دوری جویی، یا طرد کودک) مربوط می شود. تعامل بین این عوامل علّی می تواند بسیار پیچیده باشد: گاهی اوقات فقط حضور یکی کافی است و در برخی مواقع تأثیر چندین عامل ضروری می گردد. بالبی با توجه به نافعالی نسبی سیستم دلبستگی، اذعان داشت که رویکردش به الگویی که در آن رفتار پس از اتمام ذخیره انرژی متوقف می شود (مثل فروید، 1964/1940) هیچ شباهتی ندارد. در دیدگاه بالبی، رفتار دلبسته در حضور محرک پایان دهنده، باز می ایستد. برای اکثر کودکانِ پریشان احوال، تعامل با مادر، یک محرک پایان دهنده مؤثر است. با این وجود، ماهیت محرک پایان دهنده به رفتار دلبستگی، بر طبق میزان فعالیت سیستم دلبستگی، فرق می کند. در صورت فعالیتِ شدید سیستم دلبستگی، ارتباط با والد شرط لازم برای خاتمه آن است؛ و در زمان فعالیت متوسط آن، حضور یا صدای ملایم والد (یا حتی یکی از اطرافیان آشنا) کافی خواهد بود. به هر ترتیب، کودک مادر را به عنوان «بهشت امن» می داند که در زمان بروز مشکلات، پذیرای او است. به طور خلاصه، مجاورت خواهی زمانی فعال می شود که کودک اطلاعاتی (از منابع درونی و بیرونی) حاکی از دور شدن هدف (فاصله مطلوب از مادر) در بافت دارد. این حالت تا دستیابی به هدف همچنان باقی مانده و سپس متوقف می شود.
نقش هیجان
بر طبق نظر بالبی (1979) هیجانات ارتباط قوی با دلبستگی دارند:
«بسیاری از هیجان های شدید در خلال شکل گیری، حفظ، گسست و بازسازی روابط دلبستگی بروز می کنند. عاشق شدن نشانه شکل گیری یک رابطه، عشق ورزی نمونه ای از حفظ رابطه و از دست دادن شریک زندگی مصداق به سوگ نشستن انسان است. همچنین، تهدید به از دست دادن موجب اضطراب و جدایی واقعی باعث غم و اندوه می گردد؛ این در حالی است که هر یک از این شرایط می تواند توأم با خشم باشد. حفظ بدون چالش (بی دغدغه) یک رابطه عاطفی با احساس امنیت و بازسازی رابطه با احساس شادی و شعف همراه است. (صفحه 130)»
به نظر می رسد این پاسخ های عاطفی حاصل فشارهای تکاملی باشد. کودکِ مستعد تجربه هیجان های مثبتِ مرتبط با دلبستگی و عمگینیِ حاصل از فقدان آن، فعالانه به حفظ دلبستگی هایی می پردازد که برازندگی باروری (مطلوبیت تولید مثل) او را افزایش می دهد.
بالبی هیجانات را به عنوان سازوکارهای تعدیل کننده درون روابط دلبستگی معرفی نمود، به نظر او خشم و اعتراض تا وقتی حالت اغراق آمیز و تخریبی به خود نگیرد می تواند منبع دلبستگی را متوجه علاقه کودک به حفظ و ادامه رابطه نماید (بالبی، 1973). اخیراً نظریه پردازان دلبستگی به راه های استفاده از تنظیم هیجانات در حفظ رابطه با منبع دلبستگی اشاره کرده اند، به نظر این افراد تفاوت های فردی در امنیت دلبستگی ناشی از شیوه های مختلف پاسخدهی، بخش پذیری، برقراری ارتباط و تعادل یابی هیجانات در درون رابطه دلبستگی است (کسیدی 1994؛ کسیدی و برلین، 1994؛ کسیدی و کوباک، 1988، کوباک و دوملر، 1994، تامپسون و میر، 2007)
نقش شناخت
بالبی (1982/1969) با تکیه بر نظریه اطلاعات شناختی عنوان داشت که سیستم رفتاری دلبستگی شامل مؤلفه های شناختی است – به ویژه بازنمایی های ذهنی از منبع دلبستگی، خویشتن و محیط، که همگی حاصل تجارب فردی اند. به عقیده برترتون (1991) تکرار تجارب مربوط به دلبستگی در قالب نسخه هایی سازمان می یابد که بعدها اجزای ساختار بازنمایی های بزرگ تر را شکل می دهند )ووگن و همکاران، 2006) (این تأکید بر اهمیت تجارب واقعی شخص تفاوت دیگر نظریه بالبی با نظریه فروید است که نقش خیالپردازی های درونی را مهم می شمارد). بالبی از این بازنمایی های تحت عناوین «الگوهای بازنمایی» و «الگوهای فعال درونی» یاد می کند. بر طبق نظر وی، این الگوها امکان پیش بینی آینده، برنامه ریزی و در نتیجه عملکرد کارآمد را فراهم می آورند. (در واقع برخی شواهد نشان می دهد که کودکان قادرند از بازنمایی های ذهنی در امر پیش بینی آینده استفاده نمایند. هلر و برنت، 1981). برای مثال، کودک به هنگام تصمیم گیری در رابطه با به کارگیری رفتارهای دلبسته خاص در یک موقعیت ویژه و در مقابل یک فرد مشخص از این الگوها مدد می گیرد. کارکرد مطلوب الگوهای بازنمایی به دقت آنها در معرفی و انعکاس واقعیت بستگی دارد، برای دستیابی به این هدف باید آنها را با استفاده از پردازش هشیار دائماً مورد وارسی و ویرایش قرار داد. برترتون (1990) و مِین، کاپلان و کسیدی (1985) این الگوهای شناختی را به تفصیل مورد بحث قرار داده اند؛ همچنین می توانید برای مرور شباهت های بین این الگوها و سازه های مختلف درون مطالب روانشناسی تحولی، اجتماعی، بالینی و شناختی به بالدوین (1992) مراجعه کنید. بالبی (1982/1969، 1973، 1979، 1980) در مورد نقش درون سیستم دلبستگیِ سایر فرایندهای شناختی مثل ثبات شیء، یادگیری تمییزی، تعمیم، پردازش غیرهشیار، توجه انتخابی، حافظه و سوگیری های تفسیری، به بحث پرداخته است.
تفاوت های فردی
مِین (1990) در بسط موضعِ زیستی نظریه بالبی، عنوان نمود که تمایل درونی انسان به دلبسته شدن به وسیله یک توانایی زیستی انعطاف پذیر در محیط های امن، تعدیل یافته است. انعطاف پذیری بر تغییرات کیفیت دلبستگی تأثیر می گذراد. علی رغم بروز دلبستگی در تمام کودکان (حتی به مادران بدرفتار؛ بالبی، 1956)، همه آنها دلبسته ایمن نمی شوند. در این میان تفاوت های فردی فاحشی وجود دارد. دلبستگی ایمن زمانی شکل می گیرد که بازنمایی ذهنی کودک از منبع دلبستگی به صورت منبعی در دسترس و پاسخگو باشد. کودکان فاقد چنین بازنمایی ای به عنوان کودکان دلبسته ناایمن در نظر گرفته می شوند. بالبی براساس مشاهدات اولیه خویش نتیجه گرفت که تنها غذا دادن به کودک موجب پدید آمدن دلبستگی در وی نمی گردد، بنابراین تفاوت های فردی در تغذیه (پستان مادر در برابر شیشه شیر) تأثیری بر کیفیت دلبستگی ندارد. وی در یکی از نخستین نوشته هایش (1958) «گرایش یا عدم تمایل مادر به همجواری و همراهی با کودک» را یکی از عوامل مهم معرفی کرد (صفحه 370). این ادعا از حمایت پژوهش های تجربی کافی برخوردار است (اینزوورث، بلهار، واترز، و وال، 1978، دی وولف و وَن ایزندورن، 1997).
رابطه دلبستگی با سایر سیستم های رفتاری
سیستم رفتاری دلبستگی را فقط می توان بر حسب تعاملش با دیگر سیستم های رفتاریِ دارای بنیان زیستی، به طور کامل شناخت. بالبی دو سیستم مرتبط با سیستم دلبستگی در کودکان را مشخص نمود: سیستم رفتاری کاوش و سیستم رفتاری ترس. فعالیت این سیستم ها ارتباط تنگاتنگی با فعالیت سیستم دلبستگی دارد. به این ترتیب که کُنش سیستم ترس، سیستم دلبستگی را فعال می کند. در مقابل، فعالیت سیستم کاوش، تحت شرایط خاص، از میزان فعالیت سیستم دلبستگی می کاهد. همانطور که هر والدی می داند تکان دادن دسته کلید در برابر کودکی که خواهان بغل کردن است، می تواند تا زمان شدت نیافتن سیستم دلبستگی، حواسش را پرت کند. ما در این بخش، این دو سیستم را تحت عنوان سیستم های رفتاری مردم آمیزی و مراقبتی، مورد بررسی قرار می دهیم.
سیستم کاوش
ارتباطات بین سیستم رفتاری کاوش و سیستم رفتاری دلبستگی بسیار ظریف و حساس است. بر اساس نظر بالبی سیستم کاوش با ارائه اطلاعات مهم در مورد شرایط محیط شانس بقای کودک را بالا می برد: نحوه استفاده از ابزارها، سوار کردن قطعات، دستیابی به غذا، و غلبه بر موانع فیزیکی. البته کاوشِ مهار نشده و بدون توجه به پیامدهای احتمالی می تواند خطرناک باشد. ماهیت مکمل و بازدارنده سیستم های دلبستگی و کاوش در برابر یکدیگر، امنیت را به ارمغان می آورد، یعنی کودک تحت آسودگی حاصل از همجواری با منبع دلبستگی، با تکیه بر کاوش خویش محیط اطرافش را بیشتر می شناسد. بنا به گفته اینزوورث (1972)، «توازن پویا میان این دو سیستم رفتاری، بیش از انزوا، برای تحول (و بقا) حائز اهمیت است» (صفحه 118).
بهترین گزاره برای درک ارتباطات بین این دو سیستم آن است که بگوییم «کودک از منبع دلبستگی به عنوان پایگاه ایمنِ کاوش استفاده می کند» – این مفهوم ابتدا توسط اینزوورث (1963) مطرح گردید و سپس جایگاه محوری در نظریه دلبستگی یافت (اینزوورث و همکاران، 1978؛ بالبی، 1982/1969، 1988).
اینزوورث بر مبنای مشاهداتش روی کودکان 1 ساله، به موضوع «توازن دلبستگی-کاوش» اشاره کرده است (اینزوورث، بِل و استیتون، 1971). اکثر کودکان بین این دو سیستم توازن برقرار می کنند، به عبارت دیگر آنها پس از ارزیابی ویژگی های محیط و دسترسی پذیری فرد مراقب، با انعطاف پذیری مطلوب به یک موقعیت خاص پاسخ می دهند. براث مثال وقتی کودک محیط را خطرناک می یابد، دست از کاوش می کشد. به علاوه به هنگام فعال شدن سیستم دلبستگی (شاید به دلیل جدایی از منبع دلبستگی، بیماری، خستگی یا حضور افراد ناآشنا) تمایل کودک به بازی و کاوش افت می کند. در مقابل در زمان نافعالی سیستم دلبستگی (سلامتی، همجواری کودک به منبع دلبستگی در یک فضای آرام) نرخ رفتار کاوش بالا می رود. بنابراین دلبستگی، به دور از مداخله در رفتار کاوش، وقوع آن را آسان می سازد. بالبی (1973) نه فقط حضور فیزیکی بلکه پیش بینی کودک از دمِ دست بودن منبع دلبستگی به هنگام نیاز را مهم می شمارد. مجموعه ای از پژوهش های همگرا با موضوع دستکاری آزمایشی حضور فیزیکی و روانی منبع دلبستگی، ارتباطات بین دسترسی پذیری ذهنی و رفتار کاوشی کودک را تأیید می نماید (اینزوورث و ویتیگ، 1969، کار، دابس و کار، 1975؛ رینگولد، 1969؛ سورس و ایمد، 1981).
سیستم ترس
به نظر می رسد سیستم رفتاری ترس نیز ارتباط تنگاتنگی با سیستم دلبستگی داشته باشد. به نظر بالبی، عملکرد زیستی سیستم ترس، همانند سیستم دلبستگی، محافظت از کودک است. ترس کودکان از یکسری محرک های خاص، امری انطباقی محسوب می شود. بدون این ترس، شانس بقا و تولید مثل کاهش می یابد. بالبی (1973) در رابطه با این موضوع به «نشانه های طبیعی خطر» اشاره کرد – محرک هایی که ذاتاً خطرناک نیستند ولی احتمال خطر را بالا می برند. این نشانه ها عبارتند از تاریکی، سروصدای زیاد، تنهایی و حرکات ناگهانی. به دلیل درهم تنیدگی سیستم های دلبستگی و ترس، کودک در حالت ترس، رفتار دلبستگی بیشتری از خود بروز می دهد، کودکان در مواجهه با محرک های ترسناک، حفاظت بیشتری می طلبند و بنابراین بقای ژن های خود را تضمین می کنند. حضور یا عدم حضور منبع دلبستگی نقش مهمی در فعال سازی سیستم ترس کودک دارد، بر اساس شواهد به دست آمده دسترسی پذیری منبع دلبستگی، آسیب پذیری کودک در برابر ترس را کاهش می دهد (مورگان و ریکیوتی، 1969؛ سورس و ایمد، 1981). در واقع حتی عکس های مادر می تواند کودک را آرام نموده و همانند حفاظی امن او را در مقابل محرک های ترساننده مصونیت بخشد (پَسمن و ارک، 1977؛ پَسمن و ویسبرگ، 1975). کوباک سیستم ترس را با جزئیات بیشتری مورد بررسی قرار داده است.
سیستم مردم آمیزی
درک کامل سیستم رفتاری دلبستگی در گرو شناخت تفاوت آن با سیستم رفتاری مردم آمیزی (پیوند جویی) است. علی رغم توجه اندک بالبی به این سیستم رفتاری، او همانند سایر نظریه پردازان سیستم مردم آمیزی را متمایز از سیستم رفتاری دلبستگی می داند. بالبی (1982/1969) چنین نوشت:
«”مورِی (1938) پیوندجویی را اینگونه تعریف کرد: طبقه ای که تمام جلوه های دوستی، نیک خواهی، و انجام کارها در کنار دیگران را در بر می گیرد.” بدین شکل؛ پیوندجویی مفهومی گسترده تر از دلبستگی است و بر خلاف دلبستگی به یک یا چند منبع خاص محدود نمی شود (صفحه 229).»
بر طبق نظر اینزوورث (1989) قطعاً در میان گونه های اجتماعی، برخی سیستم های رفتاری مهم تکامل یافته است که افراد را به حفظ مجاورت با هم گونه های خویش، حتی بدون دلبستگی یا ارتباط قبلی و علی رقم رفتار محتاطانه آنها در برابر غریبه ها، ترغیب می کند (صفحه 713). هارلو و هارلو (1965) یک سیستم عاطفیِ همسال را مطرح کردند که از طریق آن نوزادان و کودکان با یکدیگر ارتباط برقرار نموده و عاطفه ای ماندگار نسبت به هم نشان می دهند، این سیستم عاطفی با سیستم عاطفی میان نوزاد و والدین فرق دارد (صفحه 288). برانسون پیوندجویی را یک سیستم انطباقی فعال از دوران کودکی و متمایز از دلبستگی می داند. برترتون و اینزوورث (1974) تعامل بین چند سیستم رفتاری در کودکی، مثل سیستم های مردم آمیزی و دلبستگی، را مورد بررسی قرار دادند، و گرین برگ و ماروین (1982) به مطالعه این تعامل در کودکان پیش دبستانی پرداختند. به نظر هیند (1974) «بازی نخستی ها با همسالانشان متفاوت از تعامل مادر-کودک بوده و به دلیل مصرف بسیار زیاد انرژی و زمان بَری از اهمیت انطباقی حساسی برخوردار است» (صفحه 227).
بنابراین سیستم مردم آمیزی را می توان به عنوان سازمانی تعریف کرد که یک تمایل زیستیِ حافظ بقا برای معاشرت با دیگران را در بر می گیرد. یکی از پیامدهای مهم فعالیت این سیستم آن است که افراد حداقل بخشی از زمان خود را کنار دیگران می گذرانند. شواهد به دست آمده از مطالعات نخستی ها مبنی بر کاهش خطر شکار شدن توسط شکارچیان درنده به دلیل همجواری با همنوعان (آیزنبرگ، 1966) این فرض را به ذهن متبادر می سازد که انسان ها نیز به ارزش بقاییِ حمایتِ حاصل از ارتباط با دیگران پی برده اند. سیستم مردم آمیزی به شیوه های دیگری بر بقا و مطلوبیت تولید مثل فرد تأثیر می گذارد: استعداد زیستی نخستی ها برای برقراری ارتباط با دیگران توانایی آنها در گردآوری غذا، بنا کردن سرپناه، و پدید آوردن حرارت و گرما را افزایش می دهد، آنها با تکیه بر این استعداد می توانند به شکلی مؤثر محیط اطراف را بشناسند و در نهایت به عنوان عضوی از یک گروه زندگی مشترک خود را آغاز کنند (برای مرور مطالب به هانتینگفورد، 1984، مراجعه کنید). شواهدِ محکمِ مربوط به اهمیت سیستم مردم آمیزی در تحول نخستی های غیرانسان از مطالعات مختلف به دست آمده است که از آن میان پژوهش های هارلو و همکارانش (هارلو، 1969) نسبت به بقیه برجستگی متمایزی دارد، آنها نشان دادند میمون هایی که در کنار مادرانشان و بدون تعامل با همسالان بزرگ شده اند در تحول اتماعی خود به شدت دچار مشکل گردیده و دیگر قادر به جفت یابی یا فرزند پروری نخواهند بود (همچنین به میلر، کابول و میرسکی نگاه کنید).
مشاهدات صورت گرفته روی انسان ها و سایر نخستی ها به روشنی تفاوت های بین سیستم های دلبستگی و مردم آمیزی در امر فعال سازی، خاموشی و سازمان دهی رفتار، را نشان می دهد (برترتون و اینزوورث، 1974؛ هارلو، 1969؛ وندل، 1980). به احتمال زیاد سیستم مردم آمیزی به هنگام نافعالی سیستم دلبستگی، فعال می شود. به نظر بالبی:
«کودک به هنگام خستگی، گرسنگی، بیماری، احساس خطر یا عدم اطمینان از محل منبع دلبستگی، منبع دلبستگی خویش را طلب می نماید، پس از دستیابی به منبع از او می خواهد تا کنارش بماند یا حتی بغلش کند. در مقابل کودک وقتی دنبال یک هم بازی می گردد که سرحال بوده و از موقعیت منبع دلبستگی مطمئن باشد. به علاوه کودک پس از یافتن همبازی خود، تعاملی لذت بخش با او برقرار می سازد. در صورت صحت این تحلیل، نقش های منبع دلبستگی و همبازی متمایز از یکدیگر است (1982/1969، صفحه 307).»
لویس، یانگ، بروکس و میکلسون (1975) مشاهدات خود روی کودکان 1 ساله و مادرانشان را اینگونه تفسیر کردند: «مادران برای مراقبت و همسالان برای تماشا و بازی مناسب هستند.» (صفحه 56).
سیستم مراقبتی
بالبی در یکی از نخستین نوشته های خویش عنوان داشت که شناخت بیشتر دلبستگی از مطالعه رابطه مادر با کودکش حاصل می شود. بالبی بعدها (1984) رفتار والدین (پدری یا مادری کردن) را از یک نظر زیستی و همانند رفتار دلبستگی به شکل رفتاری از پیش برنامه ریزی شده معرفی کرد (صفحه 271). او این رفتار را به عنوان یک میل درونی به مراقبت و حفاظت از کودکان توصیف نمود، و همزمان تفاوت های فردی در ماهیت آن را ناشی از یادگیری دانست. با وجودی که بالبی زیاد به این موضوع نپرداخت، دیدگاه کردارشناسی او، نظراتش درباره سیستم های رفتاری درون وابسته، و علاقه وی به فرایندهای مرتبط به دلبستگی در سرتاسر عمر، به سرعت در تبیین وجه پدر مادری چیزی که او (بالبی، 1982/1969) پیوند دلبستگی-مراقبتی نامید، جای گرفت. (سولومون و جورج 1996؛ همچنین به جورج و سولومون در فصل 35 این کتاب مراجعه کنید) با شرح جزئیات سیستم مراقبتی این خلأ را پر کردند. از نظر این دو به راحتی نمی توان بیان داشت که کدام جنبه های رفتار والدین جزء سیستم مراقبتی است به نظر من اصطلاح سیستم مراقبتی باید برای زیرمجموعه ای مشخص از رفتارهای والدین به کار گرفته شود – رفتارهایی که برای تقویت همجواری و آرامسازی کودک به هنگام خطر، طراحی شده اند. رفتار اصلی در درون این سیستم بازآوری دیگان – صدا کردن، دست یافتن، محکم گرفتن، بازداشتن، دنبال کردن، نوازش کردن، تکان دادن – است.
همانطور که تعاملات کودک با والد علاوه بر سیستم دلبستگی، سیستم های دیگری را در بر می گیرد (مثلاً کودک برای بازی کردن به پدرش نزدیک می شود)، سایر سیستم های والدین هم می تواند در خلال ارتباطات با کودک، فعال گردد (بالبی، 1982/1969). این سیستم های رفتاری مختلف را می توان به صورت سیستم های تقویت کننده بقای کودک و مطلوبیت بازآوری (مثل آموزش، غذا دادن، بازی کردن) در نظر گرفت. یک والد ممکن است به هنگام فعال شدن هر یک از این سیستم های رفتاری ویژه والدین، به شکل متفاوتی به کودکش واکنش دهد (به عنوان مثال حساسیت در زمان آموزش یا غذ دادن، یا عدم حساسیت در زمان فعال شدن سیستم مراقبتی). چیرگی هر یک از سیستم های رفتاریِ مختص والدین در میان و درون فرهنگ ها متفاوت است. به عنوان نمونه، طبق گزارش برترتون (1985) در میان سرخپوستان مایان در مکزیک، مادران به ندرت با کودکان خود بازی می کنند، و بیشتر اوقات خویش را به مراقبت از آنها می پردازند (برازلتون، 1977). همچنین به نقل از اینزوورث (1990) مادران اهل اُگاندا علی رغم حساسیت بیش از حد به فرزندانشان، تقریباً هیچگاه در حال بازی با آنها دیده نمی شوند: در رابطه با این موضوع تفاوت های درون فرهنگی بسیاری به چشم می خورد: در درون یک فرهنگ خاص یک مادر می تواند منبع دلبستگی در دسترس باشد ولی از پس نقشِ هم بازی کودک برنیاید؛ دیگری ممکن است در نقش آموزگار یا مربی به خوبی انجام وظیفه کند اما در ارتباطات دلبسته مدار حس خویشاوندی نداشته باشد. مین، هس و کاپلان (2005) عنوان نموده اند که این حس ناخوشایند والد (اضطراب) ناشی از تأثیر رفتار کودک بر توانایی والدین در حفظ آن حالت ذهنی است که آنها برای تداوم رابطه خود با والدینشان در دوران خردسالی، مورد استفاده قرار می دادند (صفحه 292). (برای مطالعه بیشتر در مورد شیوه های تجربه اضطراب والدین در مواجهه با رفتارهای خاص کودک، به کسیدی و همکاران، 2005، مراجعه نمایید).
همانند سیستم دلبستگی کودک، پیامد قابل پیش بینی فعال سازی سیستم مراقبتی همجواری والد – کودک و کارکرد زیستی آن حفاظت از کودک است. در اکثر موارد، والد و کودک با کمک هم این همجواری را در حد مناسب و خوشایند حفظ می کنند. اگر کودک از مادر دور شود، مادر او را باز می گرداند و اگر مادر فاصله بگیرد کودک دنبال او راه می افتد یا او را به بازگشت فرا می خواند. از تفکرات بالبی (1982/1969) چنین به نظر می رسد که با به کار افتادن سیستم مراقبتی، سیستم دلبستگی کودک نافعال شود؛ در اینجا دیگر نیازی به رفتارهای دلبستگی نیست، چون والد مسئولیت حفظ همجواری را به عهده دارد. با کاهش فعالیت سیستم مراقبتی، کارکرد سیستم دلبستگی کودک افزایش می یابد. به همین دلیل است که دور شدن مادر به شدت کودک را آشفته ساخته و رفتار دلبستگی را برمی انگیزاند. این «توازن پویا» (بالبی، 1982/1969، صفحه 236) فهم این نکته را که «مادران پایگاه ایمنی برای کاوش فراهم می آورند»، آسان می سازد. هدایت همجواری کودک – مادر توسط مادر، کودک را از چنین مسئولیت دشواری می رهاند، و آزادی بیشتری برای کاوش اطراف به وی می بخشد. برای مثال به هنگام بازدید از یک پارک جدید، اگر مادر فعالانه کودک خود را در کندوکاوهایش همراهی کند، کودک فضای بیشتری را می پیماید تا زمانی که مادر روی صندلی نشسته و با دوستانش به گفتگو می پردازد. یافته های پژوهشی مؤید این ادعا حاصل مطالعه ای است که در آن عمل سادل تغییر توجه مادر از کودک به یک مجلّه با کاهش رفتار اکتشافی کودک همراه بود (سورس و ایمد، 1981).
والد و کودک همیشه بر سر فاصله مطلوب بین یکدیگر توافق ندارند. ممکن است سیستم ترس مادر فعال شده و او را به بازگرداندن کودک وادار نماید در حالی که کودک تحت تأثیر سیستم اکتشافی خود خواهان دور شدن از مادرش باشد. دیگر تفاوت بین والدین و کودکان به نحوه تأثیر اولویت های آنها بر فعالیت سیستم های رفتاریشان مربوط می شود. مثلاً وقتی سیستم دلبستگی کودک در حضور مادر فعال می گردد، تنها آرزوی کودک پاسخدهی مادر است. اگرچه این رفتار کودک معمولاً محرک فعال ساز قوی برای سیستم مراقبتی مادر، به حساب می آید، اما مادر به دلیل تأثیرپذیری همزمان از چندین نیاز متضاد ممکن است به کودک توجه بکند یا نکند (ترایورز، 1974). نگرانی کودک فوری و متمرکز است، ولی دلواپسی های مادر می تواند پراکنده و متنوع باشد. مادر ممکن است مجبور باشد به خاطر حفظ و حمایت از خانواده، سر کار برود (در این وضعیت فعالیت سیستم رفتاری تأمین معاش بر سیستم مراقبتی اولویت دارد). یا تمام مدت به برآوردن نیازهای فرزندان متعدد خویش بپردازد. به نظر مِین (1990) از منظر تکاملی فایده اصلی عدم حساسیت مادرانه به یک کودک افزایش بقای سایر فرزندان است.
فعالیت سیستم مراقبتی، همانند اکثر سیستم های رفتاری، تحت تأثیر نشانه های درونی و بیرونی قرار دارد. نشانه های درونی شامل هورمون ها، باورهای فرهنگی، وضعیت والدین (مثلاً خستگی یا بیماری والد) و فعالیت سایر سیستم های رفتاری آنها (مثل کاوش، تهیه غذا، ترس) است. نشانه های بیرونی مواردی مثل شرایط محیط (این که محیط آشنا یا خطرناک و افراد حاضر شناس یا ناشناس اند)، حالت کودک (بیماری یا خستگی کودک) و رفتار کودک (نشان دادن رفتار دلبستگی) را در بر می گیرد. مهم ترین فایده فعال سازی سیستم مراقبتی تضمین بقای کودک است. از نظر کردارشناسان خصائص کودک به گونه ای تحول یافته که سیستم مراقبتی را فعال نگه دارد: ویژگی های بچه گانه دوست داشتنی (سرِ گرد، پیشانی بلند و بینی کوچک) و حرکات پیچشی دستان. البته رفتارهای دلبستگی، والدین را به پاسخ وا می دارد، حتی رفتارهای آزارنده مثل گریه کردن، نیز والدین را به سمت توجه به کودک و خاتمه بخشیدن به ناراحتی او سوق می دهد. با توجه به این که سیستم دلبستگی کودک توسط محرک های هشداردهنده خطر (مثل سروصدای بلند، اشیاء برنده) فعال می گردد، والدی که به هنگام فعال شدن رفتار دلبستگی کودک، فاصله خود را با او کم می کند، عملاً در حال بالا بردن توان حفاظتی خویش است. همچنین وقتی والد خطری را که کودک از آن بی خبر است، ادراک می کند با نزدیک شدن به او احتمال بقا را افزایش می دهد. بنابراین به نظر می رسد پیوند بین دلبستگی کودک و سیستم ترس توسط ارتباط تنگاتنگ میان سیستم های مراقبتی و ترس والدین تعدیل یافته است، به طوری که با فعال شدن سیستم ترس والد، سیستم مراقبتی وی هم فعال می شود.
ترس تنها هیجان قوی مرتبط با سیستم مراقبتی است. سیستم مراقبتی مثل دلبستگی، با هیجانات قوی ارتباط دارد (بالبی، 1979). این هیجانات به اندازه تجارب فرد در طول حیاتش، از نیرومندی بالایی برخورداند. تولد نخستین فرزند (رویدادی که بزرگسال را به یک والد تبدیل می کند) با خوشحالی، به خطر افتادن سلامتی کودک با اضطراب و مرگ وی با سوگی عمیق همراه است. چنین ارتباط پیچیده ای بین سیستم مراقبتی و هیجانات شدید ریشه در فشارهای انتخابی در طی تکامل دارد. برای مثال شاید مطلوبیت باروری وقتی حادث شده که اضطراب والد در برابر عوامل تهدید کننده جان کودک او را به یافتن راهکارهای مؤثرتر واداشته است.
نقش دلجویی والدین به عنوان مؤلفه ای مهم از سیستم مراقبتی شایسته توجه بیشتری است. چرا والدی که کودک گریانش را از جلوی یک سگ در حال پارس دور کرده همچنان به آرام نمودن او ادامه می دهد؟ چرا علی رغم برطرف شدن خطر، او کودکش را به آغوش می کشد؟ نقش چنین رفتار دلجویانه ای چیست؟ به نظر من رفتارهای دلجویانه به شکل غیرمستقیم کنترل خطرات بالقوه و واقعی برای کودک را آسان می سازد. این نوع ارتباط به کودک آرامش می بخشد. اگر کودک پس از این تعامل همچنان به ناراحتی ادامه دهد، احتمالاً خطر بالقوه ی دیگری وجود دارد که والد از آن بی خبر است. والد با دلجویی از کودک اطلاعات بیشتری در مورد تهدید کسب می کند. والد ممکن است نداند که تراشه ای دردناک به پای کودک فرو رفته است. به علاوه گریه تسکین ناپذیر (بعد از نوزادی) از بسیاری جهات حکایت از وجود مشکلات جدی در سلامتی دارد. و یک والد تا وقتی به کودکش تسلی نبخشد متوجه تسکین ناپذیری گریه وی نمی شود.
برای روشن شدن جنبه های دیگر سیستم مراقبتی به پژوهش های بیشتری نیاز است. نخست؛ با توجه به این که در برخی موارد پریشانی کودک ناشی از فعال شدن سیستم دلبستگی اش نیست، پژوهش ها باید به بررسی این موضوع بپردازند که آیا می توان رفتار والد در پاسخ به چنین پریشانی را جزء سیستم مراقبتی در نظر گرفت یا خیر. برای مثال شاید کودک به دلیل ناکامی در کاوش محیط آشفته گردیده و این آشفتگی مادر را به سمت او کشیده است. ممکن است که این رفتار مادر به نوبه خود بر انتظارات دلبسته مدار کودک از پاسخ های احتمالی مادر به پریشانی وی تأثیر گذاشته و الگوی تجسم ذهنی کودک از مادر را شکل دهد. دوم؛ برای تعیین نحوه تفکیک سیستم مراقبتی از سایر سیستم ها و این که آیا فقط سیستم مراقبتی بر سیستم دلبستگی تأثیر می گذارد، به پژوهش های دیگری نیاز است. سوم؛ هنوز به درستی روشن نیست که در انسان ها یک سیستم مراقبتی واحد (پدری مادری) وجود دارد یا پدر و مادر دارای سیستم مراقبتی جداگانه ای هستند. هارلو به سیستم های جداگانه ای در نخستی ها اشاره نموده است (هارلو، هارلو و هنسن، 1963). با فرض وجود دو سیستم در انسان ها، باید هم پوشی بالایی میان آنها برقرار باشد، حتی اگر عوامل ژنتیکی، هورمونی و فرهنگی تفاوت هایی در ویژگی های خاص هر یک پدید آورد.
منبع: جاد کسیدی – فیلیپ آر.شیور؛ ترجمه: دکتر غلامرضا محمودی؛ کتاب جامع دلبستگی، نظریه، پژوهش ها و کاربردهای بالینی؛ جلد اول؛ نشر وانیا؛ 1395.