نظریه خودشکوفایی کارل راجرز

کارل راجرز رویکردی را به روان درمانی ابداع کرد که در آغاز به درمان بی رهنمود یا درمانجومدار معروف بود و بعدها درمان «فردمدار» نامیده شد. این نوع روان درمانی مقدار زیادی پژوهش به وجود آورده و این روزها وسیعاً در موقعیت های مشاوره اجرا می شود (برای مثال، به کرشنبام، 2009 مراجعه کنید). نظریه شخصیت راجرز، مانند نظریه مزلو، در روان شناسی انسان گرا ریشه دارد که راجرز آن را چارچوبی برای رابطه بیمار-درمانگر کرد. راجرز نظریه اش را از تجربیات خود با درمانجویان، نه از پژوهش آزمایشگاهی، به وجود آورد. بنابراین، تدوین های او درباره ساختار و پویش های شخصیت، از رویکرد درمانی وی به دست آمدند. نظر راجرز درباره موقعیت درمانی، اطلاعات زیادی را درباره برداشت او از ماهیت انسان در اختیار می گذارد.
عبارت «درمان فردمدار» را در نظر بگیرید. این عبارت حکایت دارد که توانایی تغییر دادن شخصیت و بهبود آن، درون فرد قرار دارد. به عبارت دیگر، این فرد است نه درمانگر که چنین تغییری را هدایت می کند. نقش درمانگر کمک کردن به این تغییر یا تسهیل آن است.
راجرز معتقد بود که ما موجوداتی منطقی هستیم که تحت تأثیر درک آگاهانه از خود و دنیای تجربی مان قرار داریم. راجرز برای نیروهای ناهشیار یا توجیهات فرویدی دیگر اهمیت زیادی قائل نبود. او این عقیده را نیز رد کرد که رویدادهای گذشته تأثیر کنترل کننده ای بر رفتار جاری دارند. با اینکه او قبول داشت تجربیات کودکی بر نحوه ای که خود و محیط مان را برداشت می کنیم تأثیر می گذارند، ولی تأکید کرد که احساسات و هیجانات کنونی، تأثیر بیشتری بر شخصیت دارند. راجرز به خاطر این تأکید بر هشیاری و زمان حال، معتقد بود که شخصیت را فقط می توان از دیدگاه خودمان، یعنی براساس تجربیات ذهنی مان شناخت. راجرز واقعیت را به صورتی که هریک آن را درک می کنیم در نظر داشت و اشاره کرد که این برداشت همیشه با واقعیت عینی نمی خواند.
راجرز فقط یک انگیزش فطری و اصلی را مطرح کرد: گرایش فطری به شکوفا شدن، پرورش دادن توانایی ها و استعدادها از جنبه کاملاً زیستی به جنبه روانشناختی بسیار پیشرفته وجودمان. این هدف نهایی شکوفا کردن خود است، تبدیل شدن به چیزی که راجرز آن را «انسان کامل» نامید. رویکرد او به درمان و نظریه پردازی و برداشت خوشبینانه ای که از ماهیت انسان داشت، در روانشناسی، آموزش و پرورش، و پژوهش زندگی خانوادگی، مقبولیت زیادی یافت.
زندگی راجرز (1987 – 1902)
اتکا بر تجربه خودش
کارل راجرز که از شش فرزند خانواده فرزند چهارم بود، در سال 1902 در شهر اوک پارک، ایالت ایلی نویز، حومه شیکاگو به دنیا آمد. والدین او عقاید مذهبی خشکی داشتند و بر رفتار اخلاقی، جلوگیری از نشان دادن هیجان، و مزایای کار جدی تأکید می کردند. آموزه های بنیادگرای آنها، به گونه ای که راجرز توصیف کرد، در کودکی و نوجوانی وی را در تنگنا قرار داده بودند. این عقاید وی را مجبور کردند تا طبق نظر دیگران از دنیا، نه نظر خودش، زندگی کند. طولی نکشید که او از این عقاید منزجر شد.
والدین او تأثیر خود را به صورت ظریف و دوست داشتنی اعمال می کردند، کاری که بعدها راجرز در رویکرد بی رهنمود خود به مشاوره انجام داد. همه فرزندان باید درک می کردند که حق نداشتند «برقصند، ورق بازی کنند، به سینما بروند، سیگار بکشند، مشروبخواری کنند، یا هر گونه تمایلات جنسی نشان دهند» (راجرز، 1967، ص 344). راجرز بیرون از خانواده، زندگی اجتماعی ناچیزی داشت. چون راجرز تصور می کرد والدینش از برادر بزرگ او پشتیبانی می کردند، رقابت جویی زیادی بین آنها وجود داشت. راجرز خود را خجالتی، خیالباف، تنها، و اغلب غرق در رؤیا توصیف کرد.
او برای گریختن از این تنهایی، هر کتابی را که می توانست پیدا کند، حتی کتاب لغت و دایره المعارف، بی وقفه مطالعه می کرد. تنهایی او باعث شد که به امکانات و تجربیات خودش و برداشتی که از دنیا داشت متکی شود. این ویژگی در طول زندگی با او ماند و شالوده نظریه شخصیت وی شد. او در سال های بعد، دریافت که تنهایی وی عمیقا بر نظریه و شخصیت او تأثیر داشته است.
وقتی به گذشته می نگرم، متوجه می شوم ه علاقه من به مصاحبه کردن و به درمان، قطعاً از تنهایی اولیه من سرچشمه گرفته است. این روش جامعه پسندی برای نزدیک شدن به افراد، و بنابراین، رفع عطشی است که من بدون تردید احساس می کردم (راجرز، 1980، ص 34).
زمانی که راجرز 12 سال داشت، خانواده به مزرعه ای در 30 مایلی شیکاگو نقل مکان کرد. زندگی روستایی، علاقه او را به علم برانگیخت. او ابتدا مجذوب گونه ای از پروانه شد که در جنگل آن را کشف کرده بود و به مدت چند ماه آنها را مورد مشاهده قرار داد، به دام انداخت و پرورش داد. بعداً به کشاورزی علاقه مند شد که پدرش آن را با روش های علمی مدرن دنبال کرد. راجرز درباره آزمایش های کشاورزی و زراعت مطالعه کرد و به ارزش روش علمی همراه با استفاده آن از گروه های گواه، جدا کردن یک متغیر برای بررسی، و تحلیل آماری داده ها پی برد. این برای یک نوجوان، کاری غیرعادی بود. در عین حال، زندگی عاطفی او آشفته بود و ماهیت آن را هرگز به طور کامل توضیح نداد. او نوشت: «خیالپردازی های من در طول این دوره قطعاً عجیب و غریب بودند و یک متخصص بالینی احتمالاً آنها را اسکیزوئید تشخیص می داد، ولی خوشبختانه هرگز به روان شناسی مراجعه نکردم» (راجرز، 1980، ص 30).
راجرز تصمیم گرفت در دانشگاه ویسکانسین، کالجی که والدین، دو برادر بزرگترش، و خواهر او به آن رفته بودند، در رشته کشاورزی تحصیل کند. اما بعد از سال دوم، تحصیل در کشاورزی را رها کرد تا خود را برای کشیش شدن آماده کند. راجرز در سال سوم تحصیل در ویسکانسین، برای شرکت کردن در کنفرانس بین المللی دانشجویان مسیحی در شهر پکن، کشور چین انتخاب شد. او در مدت 6 ماه مسافرت خود به والدینش نوشت که فلسفه زندگی او تغییر کرده است. دیدگاه های مذهبی او از بنیادگرایی به آزاداندیشی تغییر کردند.
راجرز با آزاد کردن خود از قید عقاید والدینش آنها را ناراحت کرد، ولی این تغییر جهت، برای او استقلال عاطفی و عقلایی به ارمغان آورد. او بعدها نوشت: «من توانستم خودم فکر کنم، خودم نتیجه گیری کنم، و موضعی را بگیرم که به آن اعتقاد داشتم» (راجرز، 1967، ص 351). این رهایی و اطمینان خاطر و مسیری که در اختیار او گذاشت، اعتقاد وی را به اینکه تمام انسان ها باید یاد بگیرند به تجربیات و عقاید خودشان متکی باشند، تقویت کرد. اما رسیدن به این نتیجه گیری برای راجرز فرایند دشواری بود و هزینه عاطفی زیادی را برای آن پرداخت. بعد از اینکه او پنج هفته به خاطر زخم معده بستری شد، که احتمالاً استرس آن را ایجاد کرده بود، قبل از اینکه به کالج برگردد، به مدت یک سال در مزرعه خانوادگی ماند.
رویکردی منحصر به فرد به مشاوره
راجرز در سال 1924 از دانشگاه ویسکانسین فارغ التحصیل شد، با دوست دوران کودکی خود ازدواج کرد و وارد مدرسه علمیه الهیات نیویورک شد. او که هنوز قصد داشت کشیش شود، بعد از دو سال خود را به تیچرز کالج دانشگاه کلمبیا انتقال داد تا در روان شناسی بالینی و پرورشی تحصیل کند. او در سال 1931 دکترای خود را گرفت و به جمع کارکنان دپارتمان رشد کودک انجمن پیشگیری از خشونت نسبت به کودکان واقع در شهر راچستر ایالت نیویورک پیوست. وظیفه او تشخیص و درمان کودکان بزهکار و محروم بود.
او در سال 1940 از موقعیت بالینی به موقعیت دانشگاهی با مقام استاد روانشناسی در دانشگاه ایالتی اوهایو تغییر شغل داد. راجرز در آنجا تدوین کردن دیدگاه های خود درباره مشاوره با افراد آشفته را آغاز کرد. او همچنین سعی کرد روانشناسی بالینی را به روند کلی تفکر روان شناختی جدید وارد کند. او در سال های 1945 تا 1957 را در دانشگاه شیکاگو سپری کرد، در آنجا به تدریس پرداخت و مرکز مشاوره ای را دایر کرد. یک بار وقتی که نتوانست به درمانجوی شدیداً آشفته ای کمک کند، به قدری ناراحت شد که احساس کرد خودش بیمار شده و از چیزی که در آن زمان در هم ریختگی عصبی نامیده می شد، رنج می برد. اعتماد به نفس او متزلزل شد. او نوشت: «احساس کردم به عنوان یک درمانگر، کاملاً آدم بی کفایتی هستم، به عنوان یک انسان، آدم بی ارزشی هستم، و هیچ آینده ای در رشته روان شناسی ندارم» (راجرز، 1967، ص 367).
راجرز فوراً تصمیم گرفت شیکاگو را ترک کند. او و همسرش کلبه ای را در شمال ایالت نیویورک ترتیب دادند و راجرز به مدت 6 ماه در آنجا ماند. وقتی احساس کرد به قدر کافی بهتر شده است که به دانشگاه برگردد، درمان را نیز شروع کرد و آگاه شد که چقدر احساس های ناامنی او عمیق بوده اند. او گفت که معتقد بود «هیچ کس نمی توانست مرا اصلاً دوست داشته باشد، با اینکه ممکن است کارهایی را که انجام دادم دوست داشته باشد» (نقل شده در میلتون، 2002، ص 131). درمان راجرز ظاهراً موفقیت آمیز بود؛ او توانایی نویافته ای را در محبت کردن و محبت دیدن کسب کرد و روابط عاطفی عمیقی را با دیگران، از جمله درمانجویان، برقرار نمود.
راجرز از سال 1957 تا 1963 در دانشگاه ویسکانسین تدریس کرد. او در خلال این سال ها مقالات و کتاب های متعددی را منتشر کرد که نظریه شخصیت و درمان فردمدار او را به مردم معرفی کرد. تجربه بالینی او زمانی که در دانشگاه بود عمدتاً دانشجویان را در مراکز مشاوره شامل می شد. بنابراین، نوع افرادی که او در خلال این مدت درمان کرد – جوان، باهوش، دارای توانایی کلامی عالی، و در مجموع، کسانی که مشکلات سازگاری داشتند نه اختلال های هیجانی شدید – با نوع افرادی که فروید یا روان شناسان بالینی در حرفه آزاد درمان می کردند، بسیار تفاوت داشت.
راجرز در سال 1964 عضو تیم مؤسسه علوم رفتاری غرب در کالیفرنیا شد و فلسفه فردمدار خود را در مورد مسائل بین المللی، مانند کاهش تنش بین پروتستان ها و کاتولیک ها در ایرلند شمالی، و یهودی ها و اعراب در خاورمیانه به اجرا گذاشت. او در سال 1946 در مقام ریاست انجمن روان شناسی آمریکا خدمت کرد و جایزه خدمات برجسته علمی و جایزه خدمات برجسته حرفه ای آن سازمان را دریافت کرد.
خود و گرایش به شکوفایی
راجرز در مدت سفر به چین، به اهمیت خودِ مستقل به عنوان عاملی در رشد خودش پی برد. پژوهش اولیه او اهمیت خود را در شکل گیری شخصیت تقویت کرد. او در دهه 1930 روشی را برای مشخص کردن این موضوع ابداع کرد که آیا رفتار کودک، سالم و ثمربخش است یا ناسالم و اخلالگر. او پیشینه کودک را بررسی می کرد و او را از نظر عواملی که معتقد بود بر رفتار تأثیر می گذارند، ارزیابی می کرد. این عوامل عبارت بودند از محیط خانواده، سلامتی، رشد عقلانی، شرایط اقتصادی، تأثیرات فرهنگی، تعامل های اجتماعی، و سطح تحصیلات. همه این عوامل بیرونی هستند، یعنی، بخشی از محیط کودک. راجرز درباره تأثیرات بالقوه درونی، خودآگاهی کودک نیز تحقیق کرد. راجرز خودآگاهی را به صورت پذیرش خود و واقعیت، و احساس مسئولیت در قبال خود تعریف کرد.
تقریباً ده سال بعد، یکی از دانشجویان راجرز به نام ویلیام کِل، برای پیش بینی رفتار کودکان بزهکار از روش ارزیابی راجرز استفاده کرد. راجرز معتقد بود که عوامل محیط خانواده و تعامل های اجتماعی با رفتار بزهکار همبستگی نیرومندی دارند، ولی اشتباه می کرد. عاملی که رفتار بعدی را دقیق تر پیش بینی می کرد، خودآگاهی بود.
وقتی راجرز در کمال تعجب فهمید که محیط خانواده با رفتار بزهکار بعدی ارتباط زیادی ندارد نوشت: «من اصلاً برای پذیرفتن این یافته آمادگی نداشتم، و این تحقیق بایگانی شد» (1987، ص 119). گاهی دانشمندان اطالاعتی را که با دیدگاه ها و انتظارات آنها نمی خوانند، رد می کنند. دو سال بعد، هلن مک نیل این تحقیق را با آزمودنی های متفاوتی تکرار کرد. او نیز به همین نتایج رسید. سطح خودآگاهی فرد تنها عامل بسیار مهمی است که رفتار را پیش بینی می کند.
این بار که راجرز با انبوه اطلاعات روبه رو شده بود، یافته ها را قبول کرد و بعد از مدتی تأمل، به اهمیت آنها پی برد. اگر نگرش فرد نسبت به خود برای پیش بینی رفتار، مهم تر از عوامل بیرونی است که وسیعاً تصور می شد در کودکی خیلی تأثیرگذار هستند، در این صورت مشاوران و مددکاران اجتماعی برای درمان کردن کودکان و نوجوانان بزهکار روی مسائل اشتباهی تأکید می کردند! مشاوران به طور سنتی روی عوامل بیرونی، مانند محیط نامناسب خانوادگی تمرکز می کنند و با دور کردن کودکان از موقعیت تهدیدکننده خانه و قراردادن آنها در پرورشگاه، این شرایط را تغییر می دهند. در عوض آنها باید سعی کنند خودآگاهی کودک را تغییر دهند. این آگاهی برای شخصیت راجرز اهمیت داشت.
«این تجربه به من کمک کرد تا تصمیم بگیرم حرفه خود را بر ابداع نوعی روان درمانی متمرکز کنم که به جای تأکید بر تغییرات در محیط اجتماعی، خودآگاهی، خودگردانی، و مسئولیت شخصی بیشتری را به بار آورد. این باعث شد که بیشتر روی بررسی خود و نحوه ای که تغییر می کند تأکید کنم (راجرز، 1987، ص 119).
بنابراین، خود محور نظریه شخصیت راجرز شد و محور زندگی خود او نیز شده بود. راجرز معتقد بود که افراد با گرایش فطری به شکوفا کردن، حفظ کردن، و بهبود بخشیدنِ خود، برانگیخته می شوند. این کشش به سمت خودشکوفایی، بخشی از «گرایش شکوفایی» بزرگتر است که تمام نیازهای فیزیولوژیکی و روان شناختی را در بر می گیرد. گرایش شکوفایی با پرداختن به مقتضیات اساسی، مانند نیاز به غذا، آب، و ایمنی، به حفظ کردن ارگانیزم و زنده نگه داشتن آن خدمت می کند.
گرایش شکوفایی در رَحِم آغاز می شود، و با کمک به تمایز اندام های بدن و رشد عملکرد فیزیولوژیکی، به رشد انسان کمک می کند. گرایش شکوفایی مسبب رسش است – رشد اندام ها و فرایندهای بدن که به صورت ژنتیکی تعیین شده است – که دامنه آن از رشد جنین تا ظاهر شدن ویژگی های جنسی ثانوی به هنگام بلوغ، گسترش دارد. این تغییرات، که در ساخت ژن های ما برنامه ریزی شده اند، به وسیله گرایش شکوفایی به ثمر می رسند.
با اینکه این تغییرات به صورت ژنتیکی تغیین شده اند، پیش روی به سمت رشد کامل، نه خودکار و نه بی زحمت است. از نظر راجرز، این فرایند مستلزم رنج و تقلاست. برای مثال هنگامی که کودکان اولین قدم ها را بر می دارند، زمین می خورند و لطمه می بینند. با اینکه ماندن در مرحله سینه خیز رفتن کمتر عذاب آور است، ولی اغلب کودکان به تلاش خود ادامه می دهند. امکان دارد آنها دوباره زمین بخورند و گریه کنند، ولی با وجود دردی که می کشند، استقامت می کنند، زیرا گرایش به شکوفا شدن از میل به واپس روی، صرفاً به دلیل دشوار بودن فرایند رشد، نیرومندتر است.
فرایند حاکم در طول عمر، به گونه ای که راجرز آن را در نظر داشت، «فرایند ارزش گذاری ارگانیزمی» است. ما از طریق این فرایند، تمام تجربیات زندگی خود را از نظر اینکه چگونه به گرایش شکوفایی کمک می کنند، ارزیابی می کنیم. تجربیاتی را که کمک کننده به شکوفایی می دانیم به صورت خوب و خوشایند ارزیابی می کنیم؛ یعنی برای آنها ارزش مثبت قائل می شویم. تجربیاتی که به صورت ممانعت کننده از شکوفایی درک شده باشند، ناخوشایند بوده و از این رو، ارزش منفی کسب می کنند. این برداشت ها بر رفتار تأثیر می گذارند، زیرا ترجیح می دهیم از تجربیات ناخوشایند دوری کرده و تجربیات خوشایند را تکرار کنیم.
دنیای تجربی
راجرز در ساختن نظریه خود، تأثیر دنیای تجربی را که هر روز در آن عمل می کنیم، ارزیابی کرد. این چارچوب داوری یا بستری را فراهم می کند که بر رشد ما تأثیر می گذارد. ما با منابع بی شمار تحریک رو به رو می شویم که برخی جزئی و پیش پا افتاده و برخی مهم، برخی تهدیدکننده و برخی تقویت کننده هستند. او می خواست بداند که چگونه این دنیای تجربی چندوجهی را درک می کنیم و به آن واکنش نشان می دهیم.
او به این سوال به این صورت پاسخ داد که واقعیت محیط ما بستگی دارد به برداشت ما از آن که همیشه با واقعیت مطابقت ندارد. امکان دارد به تجربه ای طوری واکنش نشان دهیم که با واکنش صمیمی ترین دوست مان به آن، بسیار متفاوت باشد. امکان دارد رفتار هم اتاقی خود را به صورت کاملاً متفاوت با کسی که دهها سال بزرگتر است، قضاوت کنید. برداشت های ما با گذشت زمان و بسته به شرایط، تغییر می کنند. عقیده شما درباره رفتار قابل قبول دانشجویان با زمانی که 70 ساله شوید، متفاوت خواهد بود.
وقتی گرایش شکوفایی در کودکی، ما را به رشد کردن هدایت می کند، دنیای تجربی ما گسترش می یابد. کودکان با منابع تحریک فزاینده ای رو به رو می شوند و وقتی این منابع به طور ذهنی درک شدند، به آنها پاسخ می دهند. تجربیات ما تنها مبنا برای قضاوت ها و رفتارهای ما می شوند. راجرز نوشت: «برای من، تجربه بالاترین مرجع است. معیار درستی، تجربه خود من است» (1961، ص 23). سطوح بالاتر رشد، دنیای تجربی ما را مشخص تر می کنند و سرانجام به تشکیل خود منجر می شوند.
رشد خود در کودکی
وقتی کودکان از رویارویی های اجتماعی گسترده خود به تدریج میدان تجربی پیچیده تری را تشکیل می دهند، بخشی از تجربه آنها از باقی متمایز می شود. این بخش مجزا که با کلمه های «من»، «مرا»، و «خودم» توصیف می شود، خود یا «خودپنداره» است. تشکیل خودپنداره، متمایز کردن آنچه مستقیماً و بی واسطه بخشی از خود است از دیگران، اشیا و رویدادهایی که نسبت به خویشتن بیرونی هستند، شامل می شود. خودپنداره تصور ما از آنچه هستیم، آنچه باید باشیم، و آنچه دوست داریم باشیم نیز هست.
در حالت ایده آل، خود، الگوی هماهنگ یا کل سازمان یافته ای است. تمام جنبه های خود برای هماهنگی تلاش می کنند. برای مثال، کسانی که از داشتن احساس پرخاشگری ناراحت هستند و ترجیح می دهند این احساس را انکار کنند، جرأت ابراز هرگونه رفتار پرخاشگرانه را ندارند. انجام این کار به معنی پذیرفتن مسئولیت اعمالی است که با خودپنداره آنها مغایر است، زیرا آنها معتقدند که نباید پرخاشگر باشند.
توجه مثبت
وقتی خود پدیدار می شود، کودکان نیاز به آنچه را که راجرز «توجه مثبت» نامید پرورش می دهند. این نیاز احتمالاً آموخته شده است، هرچند که راجرز گفت منبع آن اهمیت ندارد. نیاز به توجه مثبت عمومیت دارد و پایدار است. این نیاز به پذیرش، محبت، و تأیید شدن از طرف دیگران، مخصوصاً از جانب مادر هنگام طفولیت را شامل می شود.
توجه کردن مثبت به کودکان برای آنها خشنود کننده، و توجه نکردن به آنها، ناکام کننده است. چون توجه مثبت برای رشد شخصیت اهمیت زیادی دارد، رفتار کودک با مقدار محبتی که به او ارزانی شده هدایت می شود. اگر مادر به کودک توجه مثبت نکند، در این صورت از گرایش فطری کودک به شکوفایی و رشد خودپنداره، جلوگیری خواهد شد. کودکان عدم تأیید رفتارشان توسط والدین را به منزله عدم تأیید خودِ به تازگی پرورش یافته ی خویش می دانند. اگر این بارها روی دهد، کودکان از تلاش کردن برای شکوفایی و رشد باز می مانند. در عوض، آنها به صورتی عمل خواهند کرد که توجه مثبت از جانب دیگران را به بار آورد، حتی اگر این اعمال با خودپنداره آنها هماهنگ نباشند.
با اینکه ممکن است کودکان مورد پذیرش، محبت، و تأیید قرار گیرند، ولی برخی رفتارها موجب تنبیه می شوند. اما اگر با وجود رفتارهای ناخوشایند کودک، توجه مثبت به او ادامه یابد، این وضعیت «توجه مثبت نامشروط» نامیده می شود. منظور راجرز از این اصطلاح این بود که مادر آزادانه و به طور کامل به کودک محبت می کند؛ محبت او به رفتار کودک مشروط یا وابسته نیست.
جنبه مهم نیاز به توجه مثبت، ماهیت دوجانبه آن است. وقتی افراد خود را به صورتی برداشت کنند که نیاز به توجه مثبت فرد دیگری را ارضا می کنند، خودشان نیز این ارضا و خشنودی را تجربه می کنند. بنابراین، ارضا کردن نیاز دیگران به توجه مثبت، خشنودکننده است. به خاطر اهمیت ارضا کردن نیاز به توجه مثبت، مخصوصاً در دوران کودکی، نسبت به نگرش ها و رفتارهای دیگران حساس می شویم. با تعبیر کردن بازخوردی که از آنها می گیریم (تأیید یا عدم تأیید)، خودپنداره خویش را اصلاح می کنیم. بنابراین، در جریان تشکیل خودپنداره، نگرش های دیگران را درونی می کنیم.
گاهی توجه مثبت بیشتر از درون فرد حاصل می شود تا از جانب دیگران، وضعیتی که راجرز آن را «حرمت نفس مثبت» نامید. حرمت نفس مثبت به اندازه نیاز ما به توجه مثبت دیگران، نیرومند می شود و امکان دارد به همان طریق ارضا شود. برای مثال، کودکانی که وقتی به طور مناسبی رفتار می کنند، با محبت و تأیید تقویت می شوند، هروقت که به صورت مناسب رفتار کنند، حرمت نفس مثبت را به وجود می آورند. بنابراین، به عبارتی، یاد میگیریم خودمان را تقویت کنیم. حرمت نفس مثبت مانند توجه مثبت، دوجانبه است. وقتی افراد مورد توجه مثبت قرار می گیرند و حرمت نفس مثبت را پرورش می دهند، به نوبه خود به دیگران توجه مثبت می کنند.
شرایط ارزش
«شرایط ارزش» از توالی رشد توجه مثبت که به حرمت نفس مثبت می انجامد به وجود می آید. حرمت نفس مثبت مدل راجرز برای فراخود فرویدی است و از «توجه مثبت مشروط» به وجود می آید. گفتیم که توجه مثبت نامشروط عبارت است از پذیرش بدون قید و شرط کودک توسط والدین و محبت کردن به اوف مستقل از رفتار وی. توجه مثبت «مشروط» برعکس آن است.
امکان دارد والدین به هر کاری که فرزند آنها انجام می دهد، با توجه مثبت واکنش نشان ندهند. برخی رفتارها آنها را می رنجاند، می ترساند، و کلافه می کند و آنها به خاطر این رفتارها کودک را تأیید یا به او محبت نمی کنند. بنابراین، کودکان یاد میگیرند که محبت والدین قیمتی دارد؛ این محبت به شیوه رفتار کردن قابل قبولی وابسته است. آنها می فهمند که گاهی عزیز هستند و گاه نیستند.
اگر هروقت که کودک چیزی را از تخت خود به بیرون پرت می کند، مادر ابراز ناراحتی کند، یاد می گیرد که خودش را به خاطر رفتار کردن به این صورت سرزنش کند. معیارهای بیرونی قضاوت، درونی و شخصی می شوند. به عبارتی، از آن پس کودکان خود را تنبیه می کنند، همانگونه که والدین آنها چنین کردند. کودکان حرمت نفس را فقط در موقعیت هایی پرورش می دهند که تأیید والدین را به همراه داشته باشد و بعد از اینکه خودپنداره شکل گرفت، به عنوان جانشین والدین عمل می کند. اینها شرایط ارزش هستند. کودکان باور می کنند که فقط تحت شرایط خاصی با ارزش هستند، شرایطی که توجه مثبت والدین و بعد حرمت نفس مثبت را به همراه داشته باشد. آنها با درونی کردن هنجارها و معیارهای والدین، طبق شرایطی که والدین آنها تعیین کرده اند، خود را با ارزش یا بی ارزش، خوب یا بد، در نظر می گیرند.
بنابراین، کودکان یاد می گیرند از رفتارهایی اجتناب کنند، که در غیر این صورت، ممکن بود از لحاظ شخصی ارضا کننده باشد. پس آنها دیگر آزادانه عمل نمی کنند. چون آنها احساس می کنند که باید رفتارها و نگرش های خود را با دقت ارزیابی کنند، و از انجام دادن اعمال خاصی خودداری ورزند، از پرورش دادن یا شکوفا کردن کامل خود، ممانعت می شوند. آنها با زندگی کردن در محدوده شرایط ارزش خود، جلوی رشد خودشان را می گیرند.
ناهمخوانی
در حالت ایده آل، کودکان نه تنها یاد می گیرند جلوی رفتارهای غیرقابل قبول خود را بگیرند، بلکه امکان دارد روش های غیرقابل قبول درک کردن دنیای تجربی خود را نیز انکار یا تحریف کنند. آنها با برداشت نادرس از تجربیات خاص، در معرض خطر بیگانه شدن با خود واقعی شان قرار می گیرند. ما تجربیات را نه بر حسب اینکه چگونه به گرایش شکوفایی کلی کمک می کنند، بلکه بر این اساس که آیا توجه مثبت دیگران را به همراه دارند، ارزیابی کرده و آنها را قبول را در می کنیم. این به «ناهمخوانی» بین خودپنداره و دنیای تجربی، یعنی محیط به گونه ای که آن را درک می کنیم، منجر می شود.
تجربیاتی که با خودپنداره ما ناهمخوان یا ناهماهنگ هستند، تهدید کننده شده و به صورت اضطراب آشکار می شوند. برای مثال، اگر خودپنداره ما این عقیده را در بر داشته باشد که همه انسان ها را دوست داریم، وقتی با کسی آشنا می شویم که احساس می کنیم از او متنفریم، دچار اضطراب خواهیم شد. نفرت با تصوری که ما از خودمان به عنوان آدم مهربان داریم، همخوان نیست. ما برای حفظ کردن خودپنداره خویش باید نفرت را انکار کنیم. ما با تحریف کردن اضطرابی که با این تهدید همراه است، از خود دفاع می کنیم و بدین ترتیب، بخشی از میدان تجربی خود را می بندیم. نتیجه آن انعطاف پذیری برخی از ادراک های ماست.
میزان سازگاری روان شناختی و سلامت هیجانی ما، حاصل همخوانی خودپنداره با تجربیات مان است. افرادی که از لحاظ روان شناختی سالم هستند، می توانند خودشان، دیگران، و رویدادهای موجود در محیط خویش را همان گونه که واقعاً هستند، درک کنند. این افراد پذیرای تجربیات تازه هستند، زیرا هیچ چیزی خودپنداره آنها را تهدید نمی کند. آنها نیاز ندارند ادراک های خود را انکار یا تحریف کنند، زیرا در کودکی مورد توجه مثبت نامشروط قرار گرفته و مجبور نبوده اند هیچگونه شرایط ارزشی را درونی کنند. آنها در تمام شرایط و موقعیت ها، احساس ارزشمندی می کنند و قادرند از تمام تجربیات خود استفاده کنند. آنها می توانند تمام جنبه های خود را پرورش داده و شکوفا کنند و به سمت هدف آدم کامل شدن پیش بروند و به قول راجرز «زندگی خوبی» را هدایت کنند.
ویژگی های افراد کامل
از نظر راجرز، «فرد کامل» نتیجه مطلوب رشد روان شناختی و تکامل اجتماعی است (راجرز، 1961). او چند ویژگی افراد کامل (خودشکوفا) را نام برد.
ویژگی های افراد کامل (خودشکوفا)
آگاهی از تمام تجربیات؛ پذیرای احساس های مثبت و منفی
تازگی درک در مورد تمام تجربیات
اعتماد کردن به رفتار و احساس های خویش
آزادی انتخاب بدون بازداری ها
خلاقیت و خودانگیختگی
نیاز مداوم به رشد، برای به حداکثر رساندن استعداد خویش
افراد کامل از تمام تجربیات آگاهند
هیچ تجربه ای انکار یا تحریف نمی شود؛ همه تجربیات از صافی خود رد می شوند. حالت دفاعی وجود ندارد، زیرا چیزی که علیه آن دفاع شود، چیزی که خودپنداره را تهدید کند، وجود ندارد. افراد کامل پذیرای احساس های مثبت مانند جرأت و عطوفت و احساس های منفی نظیر ترس و رنج هستند. آنها از این نظر که دامنه وسیع تری از هیجانات مثبت و منفی را می پذیرند و آنها را عمیق تر احساس می کنند، عاطفی تر هستند.
افراد کامل در هر لحظه به طور کامل و پرمایه زندگی می کنند
تمام تجربیات به صورت بالقوه، تازه و جدید هستند. تجربیات را نمی توان پیش بینی کرد، ولی می توان به جای مشاهده صِرف، به طول کامل در آنها مشارکت کرد.
افراد کامل به ارگانیزم خودشان اعتماد می کنند
منظور راجرز از این جمله این بود که افراد کامل به جای اینکه به وسیله عقاید دیگران، مقررات اجتماعی، یا قضاوت های عقلانی خودشان هدایت شوند به واکنش های خویش اعتماد می کنند. رفتار کردن به صورتی که فرد احساس می کند درست است، راهنمای خوبی برای رفتار کردن به صورت خشنود کننده است. منظور راجرز این نبود که افراد کامل اطلاعات عقلانی خودشان یا دیگران را نادیده می گیرند. بلکه منظور او این بود که تمام اطلاعات به صورت همخوان با خودپنداره فردِ کامل، پذیرفته می شوند. هیچ چیزی تهدید کننده نیست؛ همه اطلاعات را می توان درک، ارزابی، و به دقت سبک سنگین کرد. بنابراین، تصمیم نهایی درباره اینکه فرد در موقعیت خاصی چگونه رفتار کند، از در نظر گرفتن تمامی اطلاعات تجربی ناشی می شود. با این حال، افراد کامل از در نظر گرفتن این ملاحظات آگاه نیستند، زیرا خودپنداره آنها با تجربه همخوان است و از این رو، تصمیمات آنها بیشتر شهودی و هیجانی به نظر می رسد تا عقلانی.
افراد کامل بدون قید و بندها یا بازداری ها، احساس می کنند در تصمیم گیری ها آزاد هستند
این موجب احساس قدرت می شود، زیرا آنها می دانند که آینده شان به اعمال خودشان بستگی دارد و به وسیله شرایط فعلی، رویدادهای گذشته، یا افراد دیگر تعیین نمی شود. آنها احساس نمی کنند که مجبورند توسط خودشان یا دیگران فقط به یک صورت رفتار کنند.
افراد کامل خلاق هستند و هنگامی که شرایط محیطی تغییر می کند به صورت ثمربخش و سازگارانه زندگی می کنند
خودانگیختگی به خلاقیت وابسته است. افراد کامل انعطاف پذیرند و جویای تجربیات و چالش های تازه هستند. آنها به پیش بینی پذیری، امنیت، یا رهایی از تنش نیازی ندارند.
امکان دارد که افراد کامل با مشکلاتی رو به رو شوند
این وضعیت مستلزم آزمودن مستمر، رشد کردن، تلاش کردن، و استفاده از تمام استعداد فرد است، شیوه زندگی که موجب دشواری ها و چالش هایی می شود. راجرز افراد کامل را به صورت شاد، سعادتمند، یا خرسند توصیف نکرد، هرچند گاهی می توانند چنین باشند. بهتر است که شخصیت آنها به صورت پربار، مهیج، و بامعنی توصیف شود.
راجرز برای توصیف افراد کامل از کلمه «شکوفا کننده» نه «شکوفا شده» استفاده کرد. اصطلاح دوم به شخصیت تکمیل شده یا ایستا اشاره دارد که منظور راجرز این نبود. رشد خود همواره ادامه دارد. راجرز می نویسد که کامل بودن «مسیر است، نه مقصد» (راجرز، 1961، ص 186) اگر تلاش و رشد کردن متوقف شوند، در این صورت فرد خودانگیختگی، انعطاف پذیری، و گشودگی را از دست می دهد. تأکید راجرز بر تغییر و رشد در وازه «شدن» در کتاب او با عنوان «درباره انسان شدن»، ماهرانه منظور شده است.
سوال هایی درباره ماهیت انسان
موضع راجرز در رابطه با مسئله اراده آزاد در برابر جبرگرایی روشن است. افراد کامل در آفریدن خودشان آزاد هستند. به عبارت دیگر، هیچ جنبه ای از شخصیت از پیش برای آنها تعیین نشده است. راجرز درباره موضوع طبیعت – تربیت، نقش محیط را مهم تر می دانست. گرچه گرایش شکوفا شدن فطری است، ولی خودِ فرایند شکوفا شدن بیشتر تحت تأثیر نیروهای اجتماعی قرار دارد تا نیروهای زیستی. تجربیات کودکی تا اندازه ای بر رشد شخصیت تأثیر دارند، ولی تجربیات بعدی در زندگی، تأثیر بیشتری دارند. احساس های کنونی برای شخصیت ما، مهم تر از رویدادهای دوران کودکی ماست.
وقتی راجرز خاطرنشان ساخت که افراد کامل در برخی ویژگی ها سهیم هستند، به عمومیت در شخصیت اشاره کرد. اما از نوشته های او چنین بر می آید که در نحوه ابراز این ویژگی ها، امکان بی همتایی وجود دارد. هدف نهایی و ضروری زندگی، فردِ کامل شدن است.
نظریه پرداز شخصیتی که توانایی، انگیزش، و مسئولیت شناختن خویش و بهبود بخشیدن به خود را برای انسان ها قائل است، قطعاً آنها را به صورت خوشبینانه برداشت می کند. راجرز معتقد بود که ما اصولاً از ماهیت سالم و گرایش فطری به رشد کردن و تحقق بخشیدن به استعدادمان برخورداریم. او هرگز این خوشبینی را از دست نداد. او در 85 سالگی در یک مصاحبه گفت: «در جریان کار کردن با افراد و با گروه ها، برداشت مثبت من از ماهیت انسان همواره تقویت شده است» (راجرز، 1987، ص 118).
از نظر راجرز، ما به تعارض با خودمان یا با جامعه خویش محکوم نیستیم. ما تحت کنترل نیروهای زیستی غریزی یا رویدادهای 5 سال اول زندگی قرار نداریم. نگرش ما پیش رونده است نه پس رونده، و به سمت رشد گرایش دارد نه رکود. ما دنیای خویش را آزادانه، نه به صورت دفاعی، تجربه می کنیم و به جای امنیت امورِ آشنا، به دنبال چالش و تحریک هستیم. امکان وقوع آشفتگی های هیجانی وجود دارد، ولی اینها متداول نیستند. افراد از طریق درمان فردمدار راجرز می توانند با استفاده از امکانات درونی خویش، انگیزه فطری برای شکوفایی، بر مشکلات غلبه کنند.
«من کاملاً می دانم که افراد به خاطر حالت دفاعی و ترس درونی می توانند به شیوه ای رفتار کنند که به طرز باورنکردنی بی رحمانه، به طرز وحشتناکی ویرانگرانه، ناپخته، واپس روانه، ضداجتماعی، و زیان بار باشد. با این حال، یکی از بانشاط ترین و نیروبخش ترین تجربیات من، کار کردن با اینگونه افراد و پی بردن به این موضوع بوده است که مانند همه ما، گرایش های مثبت جهت داری در آنها وجود دارد (راجرز، 1961، ص 27).
گرایش به انسان کامل شدن، برای جامعه نیز مفید است. هرچه تعدادی بیشتری از افراد در یک فرهنگ خاص خودشکوفا شوند، طبعاً پیشرفت و بهبودی آن جامعه نیز در پی خواهد بود.
ارزیابی در نظریه راجرز
از نظر راجرز، تنها راه ارزیابی شخصیت این است که تجربیات ذهنی فرد، وقایع زندگی او به صورتی که آنها را درک می کند و به عنوان واقعیت می پذیرد، در نظر گرفته شوند. راجرز معتقد بود که درمانجویان او از توانایی بررسی کردن علت مشکلات خود و هدایت کردن رشد شخصیت که ناهمخوانی بین خودپنداره و تجربیات آنها از آن جلوگیری کرده بود، برخوردار بودند.
درمان فردمدار
راجرز در شیوه «درمان فردمدار»، احساسات و نگرش های درمانجو را نسبت به خود و دیگران بررسی می کرد. او بدون هرگونه پیش پنداشت، سعی می کرد دنیای تجربی درمانجو را درک کند. گرچه راجرز درمان فردمدار را تنها رویکرد باارزش به ارزیابی شخصیت می دانست، ولی خاطرنشان کرد که این رویکرد خطاناپذیر نیست. درمانگر با تمرکز کردن روی تجربیات ذهنی، فقط از رویدادهایی که درمانجو به صورت هشیار بیان می کند، آگاه می شود. تجربیاتی که در آگاهی هشیار نیستند، پنهان می مانند. سعی در پی بردن خیلی زیاد به این تجربیات «ناهشیار»، این خطر را دارد که برداشت های درمانگر ممکن است فرافکنی های خودِ درمانگر را بیشتر از تجربیات واقعی درمانجو نشان دهند. در ضمن، آگاهی درمانگر از درمانجو به توانایی درمانجو در ارتباط برقرار کردن بستگی دارد. چون همه شکل های ارتباط ناقص هستند، درمانگر، به ناچار دنیای درمانجو را به صورت ناقص درک خواهد کرد.
راجرز معتقد بود که با وجود این محدودیت ها، درمان فردمدار در مقایسه با انواع دیگر ارزیابی و درمان، برداشت روشن تری از دنیای تجربی فرد فراهم می آورد. به عقیده راجرز، امتیاز این رویکرد در این است که به ساختار نظری از پیش تعیین شده (مانند روان کاوی فروید) متکی نیست که درمانگر مجبور باشد مشکلات درمانجو را با آن هماهنگ کند. تنها عقیده از پیش تعیین شده درمانگر فردمدار، ارزش فطری درمانجوست. درمانجویان همان طوری که هستند پذیرفته می شوند. درمانگر به آنها توجه مثبت نامشروط می کند و درباره رفتار آنها قضاوت نمی کند یا به آنها توصیه نمی کند که چگونه رفتار کنند. همه چیز، از جمله مسئولیت تغییر دادن رفتار و ارزیابی مجدد روابط، بر عهده درمانجوست.
راجرز با روش های ارزیابی مانند تداعی آزاد، تحلیل رؤیا، و شرح حال های موردی مخالف بود. او معتقد بود که این روش ها، درمانجویان را به درمانگران وابسته می کنند که از آن پس، مظهر خبرگی و قدرت تصور می شوند. این روش ها با القای این برداشت در درمانجویان که درمانگر از همه چیز آنها خبر دارد، مسئولیت شخصی را از درمانجویان سلب می کنند. در این صورت، درمانجویان نتیجه می گیرند که درمانگر مشکلات آنها را حل خواهد کرد و تنها کاری که باید انجام دهند این است راحت بنشینند و از دستورات این کارشناس پیروی کنند.
گروه های رویارویی
راجرز اظهار داشت که درمان فردمدار می تواند به افرادی که از احساسات خود بی خبرند و به روی تجربیات زندگی بسته هستند، کمک کند. افراد می توانند از طریق فرایند درمان انعطاف پذیری، خود انگیختگی، و گشودگی را پرورش دهند یا آن را بازیابند. راجرز با اشتیاق یک مبلّغ می خواست این حالت سلامت روان شناختی را در تعداد بیشتری از افراد ایجاد کند، بنابراین، یک شیوه گروهی را ابداع کرد که افراد بتوانند به وسیله آن از خودشان و اینکه چگونه با یکدیگر ارتباط برقرار می کنند یا رو به رو می شوند، آگاه شوند. او این رویکرد را «گروه رویارویی» نامید (راجرز، 1970).
تعداد اعضای گروه 8 تا 15 نفر است. اعضاء معمولاً طی چند جلسه به مدت 20 تا 60 ساعت یکدیگر را ملاقات می کنند. آنها کار خود را بدون ساختار یا برنامه رسمی آغاز می کنند. تسهیل گر گروه، رهبر به معنی رایج آن نیست. او جوّی را ایجاد می کند که اعضای گروه بتوانند در آن خودشان را بیان کنند و روی این موضوع که دیگران چگونه آنها را برداشت می کنند تمرکز نمایند. وظیفه تسهیل گر این است که به اعضاء کمک کند خودآگاهی کسب کنند و کامل تر شوند. راجرز معتقد بود که اغلب (اما نه همه) شرکت کنندگان، کامل تر خواهند شد.
همه روان شناسان با نظر راجرز موافق نیستند. متاآنالیز 63 تحقیق درباره گروه های رویارویی معلوم کرد که اثربخشی آنها با روان درمانی های مرسوم قابل قیاس است (فیت، وونگ و کارپینتر، 1995). این بررسی همچنین نشان داد گروه های بزرگتری که اعضای آنها بیشتر با یکدیگر ملاقات کردند از گروه های کوچکتری که اعضای آنها به ندرت یکدیگر را ملاقات کردند، نتایج مطلوب تری به بار آورند. این روزها گروه های رویارویی به اندازه زمانی که خودِ راجرز آنها را ترتیب می داد، متداول نیستند، ولی هنوز طرفداران او به عنوان روشی برای ترغیب کردن افراد به تقویت کردن استعدادشان آنها را اجرا می کنند.
آزمون های روان شناختی
راجرز برای ارزیابی شخصیت از آزمون های روان شناختی استفاده نکرد و هیچ آزمونی را به وجود نیاورد. با این حال، روان شناسان دیگر برای ارزیابی جنبه هایی از دنیای تجربی، چند آزمون ساخته اند. «پرسشنامه تجربه» (کوآن، 1972)، که پرسشنامه ای خودسنجی است، سعی دارد گشودگی به تجربه (تجربه پذیری) را که خصوصیت افراد کامل است، ارزیابی کند. «مقیاس تجربه کردن» (جندلین و تاملینسون، 1967) میزان اعتماد به خودمان را ارزیابی می کند. افرادی که با این آزمون ارزیابی می شوند به طور مستقیم پاسخ نمی دهند. آنها درباره هرچیزی که ترجیح می دهند، صحبت می کنند و بعداً اظهارات ضبط شده آنها از نظر میزان اعتماد به خود، ارزیابی می شود؛ برای مثال، چقدر مدعی هستند که احساسات آنها منبع اطلاعات مهمی است تا رفتار خود را بر این احساسات استوار کنند یا تا چه اندازه ای انکار می کنند که این احساسات شخصی بر تصمیمات آنها تأثیر می گذارند.
در درمان فردمدار، از مقیاس تجربه کردن استفاده شده است. برای مثال، در یک تحقیق معلوم شد افرادی که در طول درمان پیشرفت زیادی کرده بودند، بعد از درمان در مقایسه با قبل از آن، اعتماد بیشتری به خودشان داشتند. آنهایی که در طول درمان پیشرفت کمی کرده بودند، اعتماد کمی را به خودشان نشان دادند. آنهایی که اختلالات هیجانی نه چندان شدید داشتند از آنهایی که به اختلالات شدیدتری مبتلا بودند، اعتماد بیشتری را به خود نشان دادند (کلین، مالتیو، جندلین، و کیسلر، 1969).
پژوهش درباره نظریه راجرز
راجرز معتقد بود که مصاحبه های فردمدار که بر خودسنجی های درمانجویان متکی هستند، بیشتر از روش های آزمایشی ارزش دارند. از نظر او، رویکردهای علمی مرسوم در مقایسه با رویکرد بالینی او اطلاعات کمتری را درباره ماهیت شخصیت در اختیار می گذارند. او گفت: «من از پژوهش هیچ چیزی نیاموختم. اغلب پژوهش های من برای تأیید کردن آنچه از پیش می دانستم درست است، ترتیب یافته بودند» (نقل شده در برگین و استراپ، 1972، ص 314). گرچه راجرز برای گردآوری اطلاعات درباره شخصیت از روش های آزمایشگاهی استفاده نکرد، ولی برای تأیید و ثابت کردن مشاهدات بالینی خود از آنها استفاده کرد. او به پژوهش درباره ماهیت جلسات درمان علاقه داشت، دیدگاهی که خیلی از متخصصان بالینی با آن مخالف بودند و آن را تجاوز به حقوق شخصی می دانستند.
کاری که راجرز انجام داد، معرفی روشی بود که در آن زمان رادیکال محسوب می شد. او جلسات درمان را ضبط می کرد و از آنها فیلم می گرفت تا پژوهشگران را قادر سازد تعامل درمانجو – درمانگر را بررسی کنند. قبل از این نوآوری راجرز، تنها اطلاعات موجود از جلسات درمان، دست نویس های درمانگر بعد از جلسات درمان بودند. سوابق مکتوب، علاوه بر تحریف های حافظه، در اثر گذشت زمان، حالت هیجانی و زبان بدن درمانجو را از دست می دهند. گاهی جلوه صورت یا لحن صدا بیشتر از کلمات، اطلاعات را برملا می سازند. با ضبط کردن جلسات درمان، همه چیز برای بررسی فراهم می شود. راجرز این روش را به صورت میکروسکوپی که با آن «مولکول های تغییر شخصیت» بررسی می شوند، توصیف کرد (راجرز، 1974، ص 120). او همیشه برای ضبط کردن جلسات از درمانجو اجازه می گرفت و دریافت که وجود تجهیزات ضبط مانع از روند درمان نمی شود.
ارزیابی درمان فردمدار
راجرز و همکاران او این موضوع را نیز بررسی کردند که چگونه خودپنداره در طول درمان تغییر می کند. آنها با استفاده از فنون کیفی و کمّی در سنّت علمی (به رغم ادعای راجرز که دانشمند نیست)، جلسات درمان را بررسی کردند. آنها با اجرا کردن مقیاس های ارزیابی و تحلیل محتوای بیانات درمانجو، تغییرات در خودپنداره را بررسی کردند. در بیشتر پژوهش ها از «روش دسته بندی پرسش ها»، که ویلیام استفنسون (1953) آن را ابداع کرد، استفاده شد. در این روش، درمانجویان تعداد زیادی اظهارنظر را درباره خودپنداره در طبقاتی دسته بندی می کنند که از خیلی توصیفی تا نه چندان توصیفی گسترش دارند. بنابراین، دسته بندی پرسش ها روشی برای توصیف تجربی خودانگاره درمانجوست.
اظهارات نمونه دسته بندی پرسش ها از این قرارند:
– من از تنها بودن لذت می برم.
– احساس درماندگی می کنم.
– از لحاظ هیجانی پخته هستم.
دسته بندی پرسش ها را می توان به چند طریق به کار برد. برای مثال، بعد از دسته بندی اظهارات برحسب خودپنداره، می توان از درمانجویان خواست همین اظهارات را بر حسب خودِ آرمانی، یعنی کسی که خیلی دوست دارند باشند، دسته بندی کنند.
راجرز با اجرای روش همبستگی، از پاسخ های داده شده به دسته بندی پرسش ها برای مشخص کردن این موضوع استفاده کرد که خودانگاره یا خودپنداره درمانجو تا چه اندازه ای با خودِ آرمانی مطابقت دارد. او همچنین به این موضوع توجه کرد که تا چه اندازه ای خودپنداره از دوره قبل از درمان نسبت به دوره بعد از درمان، تغییر کرده است. در مورد یک درمانجو که با نام «خانم اُک» به او اشاره شده است، اطلاعات، ضریب همبستگی مقدماتی 36/0+ را بین خودپنداره و خودِ آرمانی در اختیار گذاشت. یک سال بعد از درمان، این ضریب همبستگی به 79/0+ افزایش یافته بود که به راجرز نشان داد خودپنداره خانم اُک با خودِ آرمانی یا مطلوب وی خیلی همخوان تر شده است (راجرز، 1954). او نتیجه گرفت که این تغییر چشمگیر بیانگر افزایش سلامت هیجانی است.
خانم اُک قبل و بعد از درمان، اظهارات دسته بندی پرسش های متفاوتی را برای توصیف خودش انتخاب کرد. او قبل از جلسات خود با راجرز، خودانگاره خویش را به صورت وابسته و منفعل در نظر داشت. او همچنین احساس می کرد توسط دیگران طرد شده است. خانم اُک بعد از درمان معتقد بود که خیلی بیشتر به خودی که واقعاً دوست داشته باشد، شباهت دارد. او احساس امنیت بیشتر و ترس کمتری می کرد و بهتر می توانست با دیگران ارتباط برقرار کند.
اظهارات دسته بندی پرسش های خودپنداره خانم اُک قبل و بعد از درمان
خود قبل از درمان | خود 12 ماه بعد از درمان |
معمولاً احساس می کنم تحت فشار هستم | هیجاناتم را آزادانه بیان می کنم |
من مسئول مشکلاتم هستم | از لحاظ هیجانی احساس پختگی می کنم |
واقعاً خودمحور هستم | متکی به نفس هستم |
من آشفته ام | خودم را درک می کنم |
درون خودم احساس ناامنی می کنم | احساس شایستگی می کنم |
مجبورم با بهانه تراشی ها و دلیل تراشی از خودم حفاظت کنم | روابط عاطفی صمیمانه ای با دیگران دارم |
همکاران راجرز در یک تحقیق، اختلاف بین خودپنداره و خودِ آرمانی را در 25 درمانجو ارزیابی کردند (باتلر و های، 1954). این پژوهشگران دریافتند که این اختلاف در طول درمان و بعد از آن کاهش یافت. قبل از درمان، میانگین ضریب همبستگی بین خودپنداره و خودِ آرمانی 1/0- و بعد از درمان 31/0+ بود.
پژوهش با استفاده از دسته بندی پرسش ها، شواهد قابل ملاحظه ای را در مورد اثربخشی درمان فردمدار فراهم آورده، اما در مورد اعتبار نظریه شخصیت راجرز اطلاعات کمی را در اختیار می گذارد. در تحقیقات دیگر، تعدادی از مفاهیم او آزمایش شده اند. برای مثال، بررسی سه نسل از زنان و 110 دانشجوی مرد و زن معلوم کرد که استفاده از توجه مثبت مشروط توسط والدین، موجب رفتارهایی شد که آنها در فرزندانشان مطلوب می دانستند. محبت کردن به هنگامی که این کودکان رفتار مناسبی داشتند و دریغ کردن محبت به هنگامی که آنها رفتار مناسب نداشتند، مؤثر بود. با این حال، گزارش های شخصی کودکانی که والدین آنها از توجه مشروط استفاده می کردند، مهارت های مقابله کردن نامناسب، عزت نفس بی ثبات، حرمت نفس پایین، احساس اینکه والدین آنها را تأیید نمی کردند، و رنجش از والدین را نشان داد. کودکانی که والدینشان از توجه مشروط استفاده نکرده بودند، این پیامدهای منفی را گزارش ندادند (آسور، روت، و دسی، 2004).
برای تأیید مفهوم فرایند ارزش گذاری ارگانیزمی راجرز شواهدی وجود دارد.تحقیقات همچنین نشان داده اند که حرمت نفس مثبت در فرهنگ جمع گرایی نظیر ژاپن، به اندازه فرهنگ فردگرایی چون ایالات متحده، متداول نیست (هین، لمن، مارکوس، و کیتایاما، 1999؛ ژوزف و لینلی، 2005؛ شلدون، ارنت و هوسر – مارکو، 2003).
گشودگی به تجربه (تجربه پذیری)
دانشجویان برای آزمودن نظر راجرز درباره اینکه افراد کامل به روی تمام تجربیات گشوده هستند، در حالی که افرادی که از لحاظ روان شناختی سالم نیستند برای محافظت از خودشان در برابر تجربیاتی که خودپنداره آنها را تهدید می کنند دفاع هایی را به وجود می آورند، فهرست دسته بندی پرسش ها را پر کردند (چودورکف، 1954). توصیف دسته بندی پرسش های مجزایی از هر آزمودنی توسط متخصصان بالینی آماده شد که گزارش های خود را بر انواع داده ها، از جمله پاسخ های داده شده به TAT و آزمون لکه جوهر رورشاخ استوار کرده بودند. آزمودنی ها بر اساس این ارزیابی های بالینی، به گروه های سازگاری خوب و بد تقسیم شده بودند.
از واکنش های آزمودنی ها به کلمات خنثایی مانند میز و کلمات تهدید کننده ای مانند آلت مردی، مقیاس هایی از دفاع ادراکی علیه مطالبی که تصور می شد تهدید کننده باشند به دست آمدند. نتایج نشان دادند که تمام آزمودنی های دفاعی گروهی که سازگاری خوب نداشت، بارزتر بود. آزمودنی های گروه سازگاری خوب که فرض شده بود از لحاظ روان شناختی سالم تر هستند، دفاع ادراکی خیلی کمی نشان دادند. با توجه به مطابقت توصیفات آزمودنی ها از خودشان با توصیفات متخصصان بالینی، پژوهشگران دریافتند که هر چه این دو مجموعه توصیف اظهارات دسته بندی پرسش ها به هم نزدیک تر بودند، فرد سازگاری بهتری داشت.
پذیرش خود
در یک تحقیق که روی 56 مادر اجرا شد، رابطه بین خودپذیری آنها و اینکه تا چه اندازه ای فرزندان خود را به صورتی که بودند نه به صورتی که دوست داشتند باشند، پذیرفتند، بررسی شد (مدیناس و کورتیس، 1963). این پژوهش بر این نظر راجرز استوار بود که افرادی که ماهیت خود را به طور واقع بینانه قبول دارند (که خودپنداره و خودِ آرمانی آنها همخوان هستند)، به احتمال بیشتری دیگران را همان طوری که واقعاً هستند، می پذیرند. نتایج، تفاوت های بارزی را بین مادران خودپذیر و آنهایی که خودپذیر نبودند نشان داد. مادران خودپذیر، ماهیت فرزندان خود را بیشتر قبول داشتند. در ضمن، میزان خودپذیری کودک تا اندازه ای به میزان خودپذیری مادر بستگی داشت.
بررسی بزرگسالان چندنژادی در ایالات متحده معلوم کرد افرادی که درجه بالایی از خودپذیری را در مورد هویت نژادی خویش نشان دادند، از آنهایی که درجه پایینی از خودپذیری را در مورد هویت نژادی خویش نشان دادند، حرمت نفس مثبت قوی تری داشتند (پدروتی و ادواردز، 2010).
تحقیقات دیگر نیز عقیده راجرز را در مورد اینکه رفتار والدین بر خودانگاره فرزند آنها تأثیر می گذارد تأیید کردند. معلوم شد والدینی که فرزندان خود را به طور نامشروط می پذیرند و روش های فرزندپروری آزادمنشانه دارند، در مقایسه با والدینی که نتوانستند فرزندان خود را بپذیرند و رفتار مستبدانه ای داشتند، فرزندانی دارند که از عزت نفس بالاتر و امنیت هیجانی بیشتر برخوردارند (بالدوین، 1949). والدین فرزندانی که عزت نفس بالا داشتند به آنها محبت می کردند و برای هدایت کردن رفتارشان به جای تنبیه از پاداش استفاده می کردند. والدین کودکانی که عزت نفس پایین داشتند منزوی تر بودند، کمتر محبت می کردند و به احتمال بیشتری از تنبیه استفاده می نمودند (کوپر اسمیت، 1967). نوجوانانی که والدینشان توجه مثبت نامشروط می کردند و به آنها اجازه می دادند خود را بدون قید و بند ابراز کنند، در مقایسه با نوجوانانی که والدینشان این شرایط را تأمین نمی کردند، استعداد خلاق بیشتری را پرورش دادند (هارینگتون، بلاک و بلاک، 1987).
در تحقیق دیگری، معلوم شد نوجوانانی که مورد توجه مثبت نامشروط والدین خود قرار گرفته بودند، در مورد توانایی خود در دریافت کمک از دیگران در آینده، مطمئن تر و امیدوارتر بودند. آنها همچنین رفتارهای بیشتری را که با ادراک آنها از تمایلات و استعدادشان هماهنگ بودند، انجام می دادند. نوجوانانی که مورد توجه مثبت مشروط والدین خود قرار گرفته بودند، این اطمینان و امیدواری را نداشتند. آنها برای دریافت کمک و تأیید والدینشان، اعمالی را انجام می دادند که با خودِ واقعی آنها ناهماهنگ بودند (هارتر، مارول، ویتسل و کابز، 1996). معلوم شد دانش آموزان دبیرستانی که مورد توجه مثبت نامشروط معلمان خود قرار داشتند، از آنهایی که مورد توجه مثبت نامشروط معلمان خود قرار نداشتند، نمرات بالاتری در عزت نفس مثبت گرفتند (نولان، 2008).
سازگاری هیجانی
چندین تحقیق، دیدگاه راجرز را درباره اینکه ناهمخوانی بین خودپنداره و خودِ آرمانی بیانگر سازگاری هیجانی نامناسب است، تأیید کرده اند. پژوهشگران نتیجه گرفته اند که هرچه این ناهمخوانی بیشتر باشد، اضطراب، ناامنی، خودناباوری، افسردگی، بی کفایتی اجتماعی، و سایر اختلال های روان شناختی بیشتر است. در ضمن، اختلاف زیاد بین خودپنداره و خودِ آرمانی با سطح پایین خودشکوفایی و عزت نفس همبستگی دارد (آچنباخ و زیگلر، 1963؛ گاف، فیوراوانتی و لازاری، 1983؛ ماهونی و هارتنت، 1973؛ مورتی و هیگینز، 1990؛ استرامن، ووکلز، برنشتاین، چایکن، و هیگینز، 1991). افرادی که بین خودپنداره و خودِ آرمانی آنها ناهمخوانی زیاد وجود دارد توسط دیگران به صورت ناشی، سردرگم، و سرد و خشک ارزیابی شدند (گاف، لازارنی و فیوراوانتی، 1978).
راجرز معتقد بود ناکامی در تحقیق بخشیدن به گرایش فطری شکوفایی، می تواند به ناسازگاری منجر شود. یک پژوهشگر برای آزمودن این عقیده، خُلق و خوهای ارثی را که باس و پلامین معرفی کردند (تهییج پذیری، فعالیت، و معاشرتی بودن یا EAS) در دانشجویان مرد و زن بررسی کرد (فورد، 1991). با استفاده از زمینه یابی خلق و خوی EAS برای ارزیابی رفتار، از والدین این دانشجویان درخواست شد خلق و خوی فرزندانشان را هنگامی که بچه بودند به یاد آورند. این نیمرخ های خلق و خو با خودپنداره کنونی دانشجویان در سه خُلق مذکور مقایسه شدند. نتایج، دیدگاه راجرز را تأیید کردند. هرچه ناهمخوانی خلق و خو بین استعداد کودکی و خودپرورانی در بزرگسالی بیشتر بود، میزان ناسازگاری بیشتر بود.
نکات برجسته: پژوهش درباره عقاید راجرز
پژوهش درباره رویکرد راجرز معلوم کرده است که:
– حرمت نفس مثبت ممکن است در فرهنگ های فردگرا مهم تر باشد
– افراد کامل به روی تمام تجربیات گشوده هستند
– خودپذیری کودک تا اندازه ای به میزان خودپذیری مادر بستگی دارد
– کودکانی که والدینشان آنها را به صورت نامشروط می پذیرند، عزت نفس بالا دارند
– کسانی که بین خودپنداره و خودِ واقعی آنها ناهمخوانی وجود دارد، از لحاظ هیجانی سازگاری مناسبی ندارند و عزت نفس و خودشکوفایی پایین دارند
– ناتوانی در تحقق بخشیدن به استعداد فطری مان می تواند به ناسازگاری منجر شود
تأملاتی درباره نظریه راجرز
راجرز تأکید داشت که تنها راه برای کاوش کردن شخصیت، استفاده از درمان فردمدار برای بررسی تجربیات ذهنی فرد است. راجرز این کار را با گوش کردن به گزارش های شخصی درمانجو انجام می داد. منتقدان راجرز را متهم می کنند به اینکه او عواملی را که درمانجو به صورت هشیار از آنها آگاه نبود، ولی می توانستند بر رفتار تأثیر بگذارند، نادیده گرفت. امکان دارد که افراد گزارش های تجربیات ذهنی خود را تحریف کنند، برخی رویدادها را سرکوب کنند و رویدادهای دیگر را از خود در آورند تا ماهیت واقعی خویش را مخفی کنند و خودانگاره آرمانی نشان دهند.
روان درمانی فردمدار راجرز فوراً محبوبیت یافت. پذیرش فوری آن تا اندازه ای به خاطر شرایط اجتماعی ایالات متحده در اواخر جنگ جهانی دوم (1945) بود. سربازانی که از خدمات برون مرزی بر می گشتند برای سازگاری با زندگی شهری به کمک نیاز داشتند. نتیجه آن، تقاضا برای روان شناسان و فنون مشاوره ای بود که بتواند فوراً مؤثر واقع شود. آموزش در روان کاوی سنتی به مدرک پزشکی و دوره طولانی تخصص نیاز داشت. در صورتی که به قول یک روانکاو، «روان درمانی فردمدار ساده، غیررسمی، و کوتاه مدت بود و به آموزش کمی نیاز داشت» (دِکاروالو، 1999، ص 142).
درمان راجرز نه تنها به عنوان درمانی برای اختلال های هیجانی، بلکه به عنوان وسیله ای برای بهبود بخشیدن به خودانگاره، کاربرد گسترده ای داشته است. این درمان در دنیای تجارت به عنوان روش آموزشی برای مدیران مورد استفاده قرار گرفته است. از این درمان در حرفه های کمک رسانی برای آموزش دادن به روان شناسان بالینی، مددکاران اجتماعی، و مشاوران استفاده شده است. علاوه بر این، روان درمانگرانی که گرایش های متفاوتی دارند، برخی از مفاهیم اساسی راجرز را در کارِ درمانی خود با درمانجویان، پذیرفته اند. بنابراین، رویکرد فردمدار در مشاوره و روان درمانی بانفوذ می ماند (به هازلر، 2011؛ کریشنبام و جوردن، 2005؛ پترسون و ژوزف، 2007 مراجعه کنید). بیش از 200 مرکز آموزشی، عمدتاً در اروپا، درمان راجرز را اجرا می کنند. علاوه بر این، ده ها نشریه، به پژوهش و کاربرد عقاید راجرز اختصاص یافته اند (مورداک، 2008).
نظریه شخصیت او نیز با اینکه کمتر از روان درمانی وی بانفوذ است، مخصوصاً به خاطر تأکید آن بر خودپنداره، شهرت گسترده ای یافته است. با این حال، راجرز باور نداشت که روان شناسی دانشگاهی یا علمی را تحت تأثیر قرار داده است. با وجود این، نظریه و درمان او پژوهش هایی را در زمینه ماهیت روان درمانی، تعامل درمانجو – درمانگر، و خودپنداره، تحریک کرده اند. عقاید او بر تعریف های نظری و تجربی روان شناسی از خود، تأثیر قابل ملاحظه ای داشته است.
پیشینه راجرز، ترکیب بی نظیری از کلینیک، کلاس درس، و آزمایشگاه بود. او از تجربه زیاد خود در مورد درمانجویانی که آشفتگی هیجانی داشتند و تحریک عقلانی همکاران و دانشجویان، کمک گرفت. او طرفداران زیادی را جلب کرد که به آزمودن عقاید او در کلینیک و آزمایشگاه، ادامه می دهند.
خلاصه مطلب
نظریه فردمدار راجرز اعلام می دارد که ما موجودات هشیار و منطقی هستیم که به وسیله نیروهای ناهشیار یا تجربیات گذشته کنترل نشده ایم. شخصیت را فقط با رویکرد پدیدار شناختی می توان شناخت، یعنی، از نقطه نظر خود فرد بر اساس تجربیات ذهنی او (میدان تجربی وی). هدف ما خودشکوفایی است، گرایش فطری به رشد و نمو. فرایند ارزش گذاری ارگانیزمی، تجربیات زندگی را از نظر نحوه ای که به گرایش شکوفا شدن خدمت می کنند، اریابی می نماید. ما جویای تجربیاتی هستیم که به خودشکوفایی کمک کنند و از تجربیاتی که مانع از آن شوند، اجتناب می کنیم.
تأکید آن بر خودپنداره، شهرت گسترده ای یافته است. با این حال، راجرز باور نداشت که روان شناسی دانشگاهی یا علمی را تحت تأثیر قرار داده است. با وجود این، نظریه و درمان او پژوهش هایی را در زمینه ماهیت روان درمانی، تعامل درمانجو – درمانگر، و خودپنداره، تحریک کرده اند. عقاید او بر تعریف های نظری و تجربی روانشناسی از خود، تأثیر قابل ملاحظه ای داشته است.
پیشینه راجرز، ترکیب بی نظیری از کلینیک، کلاس درس، و آزمایشگاه بود. او از تجربه زیاد خود در مورد درمانجویانی که آشفتگی هیجانی داشتند و تحریک عقلانی همکاران و دانشجویان، کمک گرفت. او طرفداران زیادی را جلب کرد که به آزمودن عقاید او در کلینیک و آزمایشگاه، ادامه می دهند.